شب آمد عاشقان را پرده راز
شب آمد بي دلان را غصه پرداز
توان بس کار در شبگير کردن
که روزش کم توان تدبير کردن
زليخا چون غم شب بگذرانيد
نه غم بل ماتم شب بگذرانيد
بلا و محنت روز آمدش پيش
صد اندوه جگرسوز آمدش پيش
نه روي آنکه در زندان کند روي
نه صبر آنکه بي زندان کند خوي
ز نعمت هاي خوش هر لحظه چيزي
نهادي بر کف محرم کنيزي
فرستادي به زندان سوي يوسف
که تا ديدي به جايش روي يوسف
چو آن محرم ز زندان آمدي باز
بدو صد عشقبازي کردي آغاز
گهي رو بر کف پايش نهادي
گهي صد بوسه اش بر چشم دادي
که اين چشميست کان رخسار ديده ست
که آن پاييست کانجاها رسيده ست
اگر چشمش نيارم بوسه دادن
و يا رو بر کف پايش نهادن
ببوسم باري آن چشمي که گاهي
کند در روي زيبايش نگاهي
نهم رو بر کف آن پاي باري
که وقتي مي کند سويش گذاري
بپرسيدي ازان پس حال او را
جمال روي فرخ فال او را
که رويش را نفرسوده گزندي
به کار او نيفتاده ست بندي
گلش را از هوا پژمردگي نيست
تنش را زان زمين آزردگي نيست
ز نعمت ها که بردي خورد يا ني
ازين دلداده ياد آورد يا ني
پس از پرسش نمودن هاي بسيار
ز جا برخاستي با چشم خونبار
به بام کاخ در يک غرفه بودش
کز آنجا بام زندان مي نمودش
در آن غرفه شدي تنها نشستي
در غرفه به روي خلق بستي
بديده در به مژگان لعل سفتي
سوي زندان نظر کردي و گفتي
کيم تا روي گلفامش ببينم
پس اين کز بام خود بامش ببينم
نيم شايسته ديدار ديدن
خوشم با آن در و ديوار ديدن
به هر جا ماه من منزل نشين است
نه خانه روضه خلد برين است
ز دولت سقف او سرمايه دارد
که خورشيدي چنان در سايه دارد
مرا ديوارش از غم پشت بشکست
که پشت آن مه بر او بنهاده بنشست
سعادت سرفراز آيد ازان در
که سرو من فرود آرد به آن سر
چه دولتمند باشد آستاني
که بوسد پاي آنسان دلستاني
خوش آن کز تيغ مهرش آشکاره
تنم چون ذره کرده پاره پاره
در افتم سرنگون از روزن او
به پيش آفتاب روشن او
هزاران رشک دارم بر زميني
که بخرامد بدانسان نازنيني
شود از گرد دامانش معطر
ز موي عنبرافشانش معنبر
سخن کوتاه تا شب کارش اين بود
گرفتاريش آن گفتارش اين بود
درين گفتار جانش بر لب آمد
درين اندوه روزش تا شب آمد
چو آمد شب دگر شد حيله انديش
که گيرد پيش آيين شب پيش
شبش اين بود و روزان تا بدان روز
که زندان بود جاي آن دل افروز
به شب زندان شدن را چاره کردي
به روز از غرفه اش نظاره کردي
نبودي هيچگه خالي ازين کار
گهي ديوار ديدي گاه ديدار
چنان يوسف به خاطر خانه کردش
که از جان و جهان بيگانه کردش
ز بس در ياد او گم کرد خود را
بشست از لوح خاطر نيک و بد را
کنيزان گر چه مي دادندش آواز
نمي آمد به حال خويشتن باز
بگفتي با کنيزان گاه و بيگاه
که من هرگز نباشم از خود آگاه
به گفتار از من آگاهي مجوييد
بجنبانيدم اول پس بگوييد
ز جنبانيدن اول با خود آيم
وزان پس گوش بشنيدن گشايم
دل من هست با زنداني من
از آنست اين همه حيراني من
به خاطر هر که را آن ماه گردد
کجا از ديگري آگاه گردد
بگشت از حال خود روزي مزاجش
به زخم نشتر افتاد احتياجش
ز خونش بر زمين در ديده کس
نيامد غير يوسف يوسف و بس
به کلک نشتر استاد سبکدست
به لوح خاک نقش اين حرف را بست
چنان از دوست پر بودش رگ و پوست
که بيرون نامدش از پوست جز دوست
خوش آن کس کو رهايي يابد از خويش
نسيم آشنايي يابد از خويش
کند در دل چنان جا دلبري را
که گنجايي نماند ديگري را
درآيد همچو جانش در رگ و پي
نبيند يک سر مو خالي از وي
نه بويي باشدش از خود نه رنگي
نه صلحي باشدش با کس نه جنگي
نه دل در تاج و نه در تخت بندد
ز کوي او هوس ها رخت بندد
اگر گويد سخن با يار گويد
وگر جويد مراد از يار جويد
نيارد خويشتن را در شماري
نگيرد پيش غير از عشق کاري
رخ اندر پختگي آرد ز خامي
ز بود خود برون آيد تمامي
تو هم جامي تمام از خود برون آي
به دولتخانه سرمد درون آي
چو دانم راه دولتخانه داني
نه از دولت بود چندين گراني
بر اين دام گران جانان قدم نه
قدم در دولت آباد عدم نه
نبودي و زياني زان نبودت
مباش امروز هم کين است سودت
مجوي اندر خودي بهبود خود را
کزين سودا نيابي سود خود را