درين فيروزه کاخ دير بنياد
عجب غافل نهاد است آدميزاد
نباشد دأب او نعمت شناسي
نداند طبع او جز ناسپاسي
به نعمت گر چه عمري بگذراند
نداند قدر آن تا در نماند
بسا عاشق که بر هجران دلير است
به آن پندار کز معشوق سير است
فلک چون آتش هجران فروزد
چو شمعش تن بکاهد جان بسوزد
چو زندان بر گرفتاران زندان
گلستان شد ازان گلبرگ خندان
زليخا کش ازان سرو يگانه
به از خرم گلستان بود خانه
چو آن سرو از گلستانش بدر شد
گلستانش ز زندان تيره تر شد
به تنگ آمد در آن زندان دل او
يکي صد شد ز هجران مشکل او
چه مشکل زان بتر بر عاشق زار
که بي دلدار بيند جاي دلدار
چه آسايش در آن گلزار ماند
کزو گل رخت بندد خار ماند
سنان خار در گلزار بي گل
بود خاصه پي آزار بلبل
چو خالي ديد ازان گل گلشن خويش
چو غنچه چاک زد پيراهن خويش
ز غم چون پر برآيد جان غمناک
چه باک ار جيب خود عاشق زند چاک
دري بر سينه خود مي گشايد
که غم بيرون رود شادي درآيد
به ناخن همچو گل رخسار مي کند
چو سنبل موي عنبر بار مي کند
چو بودش روي و موي از جان نشاني
ز هجر يار خود مي کند جاني
ز دست دل به سينه سنگ مي کوفت
به قصد هجر طبل جنگ مي کوفت
اگر چه بود شاه خيل خوبي
شکست آمد بر او زان طبل کوبي
به فرق سر به پنجه خاک مي بيخت
سرشک از ديده غمناک مي ريخت
ز خاک و آب مي کرد اينچنين گل
که بندد رخنه هاي هجر بر دل
ولي رخنه که هجران در دل افکند
بدين يک مشت گل مشکل شود بند
به دندان لعل چون عناب مي خست
به عقد در عقيق ناب مي خست
مگر مي خواست تا بنشاند آن خون
که از جوش دلش مي ريخت بيرون
رخ گلگون خود مي ساخت نيلي
چو نيلوفر ز ضربت هاي سيلي
که سرخي در خور آمد خرمي را
نشايد جز کبودي ماتمي را
ز دل خونين رقم بر رو همي زد
به حسرت دست بر زانو همي زد
که اين کاري که من کردم که کرده ست
چنين زهري که من خوردم که خورده ست
درين محنتسرا يک عشق پيشه
نزد چون من به پاي خويش تيشه
به دست خويش چشم خويش کندم
ز کوري خويش را در چه فکندم
ز غم کوهي به پشت خويش بستم
به زير کوه پشت خود شکستم
دلم خون شد چو حنا روزگاري
که آوردم به کف زيبا نگاري
ز دستان فلک بختمن آشفت
ز دست خويش دادم دامنش مفت
به جانم از دل آواره خويش
نمي دانم چه سازم چاره خويش
بدينسان نوحه جانسوز مي کرد
شب اندوه خود را روز مي کرد
ز هر چيزي کزو بويي شنيدي
به بوي او ز جان آهي کشيدي
گرفتي دمبدم پيراهن او
که روزي سوده بودي بر تن او
چو گل عطر دماغ خويش کردي
بدان تسکين داغ خويش کردي
گهي رو بر گريبانش نهادي
به صد حسرت زهش را بوسه دادي
که طوق حشمت آن گردن است اين
چه گفتم رشته جان من است اين
گهي در آستينش دست بردي
ز بخت آن دستبرد خود شمردي
نهادي بر دو چشم خود به تعظيم
به ياد ساعدش کردي پر از سيم
گهي کردي به ديده دامنش جاي
که روزي سوده رو بر پشت آن پاي
نمودي نااميد از پايبوسي
به دامنبوسي او چاپلوسي
چو دور از فرق ديدي افسرش را
فشاندي گرد لعل و گوهرش را
که اين همسايه آن فرق بوده ست
جهاني بر زمينش فرق سوده ست
کمر را کز ميانش ياد دادي
چو ديدي بندگي را داد دادي
به ياد آهوي صيد افکن خويش
کمندش ساختي در گردن خويش
چو زرکش حله اش از هم گشادي
به گريه ديده پر نم گشادي
بشستي دامن از اشک نيازش
ز اشک لعل خود بستي طرازش
چو نعلينش به جايي جفت ديدي
ازان بوسي به جاني مفت ديدي
بدو جفتش شدن در دل گذشتي
ز بي جفتيش طاقت طاق گشتي
نهادي بند بر دل از دوالش
ز خون ديده دادي رنگ آلش
بدينسان هر دمش از نو غمي بود
ز هر چيزي جدا در ماتمي بود
چو قدر نعمت ديدار نشناخت
به داغ دوري از ديدار بگداخت
پشيمان شد ولي سودي نبودش
به غير از صبر بهبودي نبودش
ولي صبر از چنان رو چون توان کرد
کي از دل مهر او بيرون توان کرد
هلاک عاشق از جانان جداييست
به تخصيص آنکه بعد از آشناييست
چو افتد عقد صحبت در ميانه
بود فرقت عذاب بي کرانه
وگر پيوند صحبت در ميان نيست
جدايي ناخوش است اما چنان نيست
به تنگ آمد ز خود ترک خودي کرد
به نيکي چون نشد ميل بدي کرد
سر خود بر در و ديوار مي زد
به سينه خنجر خونخوار مي زد
به بام قصر مي شد پاسبان وار
کز آنجا افکند خود را نگونسار
طناب از گيسوي شبرنگ مي ساخت
بدان راه نفس را تنگ مي ساخت
خلاصي از جفاي دهر مي جست
ز شربتدار جام زهر مي جست
ز هر چيزي که پس يا پيش مي خواست
همه اسباب مرگ خويش مي خواست
همي بوسيد دايه دست و پايش
همي گفت از صميم دل دعايش
که از جانان مرتب باد کامت
ز لعل او لبالب باد جامت
رهاييت آنچنان باد از جدايي
که هرگز نايدت ياد از جدايي
زماني با خود آي اين بي خودي چند
خردمندي گزين نابخردي چند
دل ما را ز غم خون مي کني تو
که کرده ست اينکه اکنون مي کني تو
ز من بشنو که هستم پير اين کار
شکيبايي بود تدبير اين کار
ز بي صبري فتادي در تب و تاب
بر اين آتش بريز از ابر صبر آب
چو گيرد صرصر محنت وزيدن
نبايد همچو کاه از جا پريدن
به آن باشد که در دامن کشي پاي
به سان کوه باشي پاي بر جاي
صبوري مايه فيروزي آمد
قوي تر پايه بهروزي آمد
صبوري ميوه اميدت آرد
صبوري دولت جاويدت آرد
به صبر اندر صدف باران شود در
به صبر از لعل و گوهر کان شود پر
به صبر از دانه آيد خوشه بيرون
ز خوشه رهروان را توشه بيرون
به صبر اندر رحم يک قطره آب
شود نه ماه را ماه جهانتاب
زليخا با دل و جان رميده
شد از گفتار دايه آرميده
گريباني دريده تا به دامن
کشيد از صبر کوشي پا به دامن
ولي صبري که گيرد عاشقش پيش
به قول ناصحان مصلحت کيش
چو گردد ناصح از گفتار خاموش
کند آن حرف را عاشق فراموش