انگيز کردن زنان مصر زليخا را بر فرستادن يوسف عليه السلام به زندان و فرمان بردن زليخا ايشان را

چو از دستان آن ببريده دستان
همه از خودپرستي بت پرستان
دل يوسف نگشت از عصمت خويش
بسي از پيشتر شد عصمتش بيش
همه خفاش آن خورشيد گشتند
ز نور قرب وي نوميد گشتند
زليخا را غبارانگيز کردند
به زندان کردن او تيز کردند
بدو گفتند کاي مسکين مظلوم
نبوده مستحقي چون تو محروم
چو يوسف گر چه نبود حورزادي
نيابي هرگز از وصلش مرادي
شديم از پند گويي سخت کشتي
زبان کرديم سوهان از درشتي
ولي سوهان نگيرد آهن او
نباشد غير رو سختي فن او
چو کوره ساز زندان را بر او گرم
بود زان کوره گردد آهنش نرم
چو گردد نرم از آتش طبع پولاد
ازو چيزي تواند ساخت استاد
ز گرمي نرم اگر نتواندش کرد
چه حاصل زانکه کوبد آهن سرد
زليخا را چو زان جادوزبانان
شد از زندان اميد وصل جانان
براي راحت خود رنج از خواست
در آن ويران مقام گنج او ساخت
چو نبود عشق عاشق را کمالي
نبندد جز مراد خود خيالي
طفيل خويش خواهد يار خود را
به کام خويش سازد کار خود را
به بوي يک گل از بستان معشوق
زند صد خار غم بر جان معشوق
زليا با عزيز آميخت يک شب
ز دل اين غصه بيرون ريخت يک شب
که گشتم زين پسر بدنام در مصر
شدم رسواي خاص و عام در مصر
درين قولند مرد و زن موافق
که من بر وي ز جانم گشته عاشق
درين هامون شکار تير اويم
به خاک و خون طپان نخجير اويم
به جانم تير او چندان نشسته ست
که پيکان بر سر پيکان نشسته ست
سر يک مويم از عشقش تهي نيست
به عشق او ز خويشم آگهي نيست
در آن فکرم که دفع اين گمان را
سوي زندان فرستم آن جوان را
به هر کويش به عجز و نامرادي
بگردانم منادي در منادي
که اين باشد سزاي آن بدانديش
که انبازي کند با خواجه خويش
نينديشد ز قهر جانخراشش
نهد پاي تمنا در فراشش
چو مردم قهر من با او ببينند
ازان ناخوش گمان يکسو نشينند
عزيز انديشه او را پسنديد
ز استصواب آن طبعش بخنديد
بگفتا من تفکر پيشه کردم
درين معني بسي انديشه کردم
نچيدم گوهري به زانکه سفتي
نيامد در دلم به زانچه گفتي
به دست توست اکنون اختيارش
ز راه خويشتن بنشان غبارش
زليخا از وي اين رخصت چو بشنيد
سوي يوسف عنان کيد پيچيد
که اي کام دل و مقصود جانم
به عالم جز تو مقصودي ندانم
عزيزم با تو بالا دست کرده ست
سرت را زير حکمم پست کرده ست
اگر خواهم به زندان سازمت جاي
وگر خواهم به گردون سايمت پاي
بنه سر سرکشي تا چند با من
برآ خوش ناخوشي تا چند با من
قدم زن در مقام سازگاري
مرا از غم رهان خود را ز خواري
اگر کامم دهي کامت برآرم
به اوج کبريا نامت برآرم
وگر ني صد در محنت گشاده
پي زجر تو زندان ايستاده
به رويم خرم و خندان نشيني
ازان بهتر که در زندان نشيني
زبان بگشاد يوسف در خطابش
بداد آنسان که مي داني جوابش
زليخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بي فرهنگ خود گفت
که زرين افسرش از سر فکندند
خشن پشمينه اش در بر فکندند
ز آهن بند بر سيمش نهادند
به گردن طوق تسليمش نهادند
به سان عيسي اش بر خر نشاندند
به هر کويي ز مصر آن خر براندند
منادي زن منادي بر کشيده
که هر سرکش غلام شوخ ديده
که گيرد شيوه بي حرمتي پيش
نهد پا در فراش خواجه خويش
بود لايق که همچون ناپسندان
بدين خواري برندش سوي زندان
ولي خلقي ز هر سو در تماشا
همي گفتند حاشا ثم حاشا
کزين روي نکو بدکاري آيد
وز اين دلدار دل آزاري آيد
فرشته ست اين به صد پاکي سرشته
نيايد کار شيطان از فرشته
نکو رو مي کشد از خوي بد پاي
چه خوش گفت آن نکو روي نکوراي
که هر کس در جهان نيکوست رويش
بسي بهتر ز روي اوست خويش
به صورت هر که زشت آمد سرشتش
به است از خوي زشتش روي زشتش
چنان کز زشت نيکويي نيايد
ز نيکو نيز بدخويي نيايد
بدينسان تا به زندانش ببردند
به عياران زندانش سپردند
چو آن دل زنده در زندان درآمد
به جسم مرده گويي جان درآمد
در آن محنتسرا افتاد جوشي
برآمد زان گرفتاران خروشي
شدند از مقدم آن شاه خوبان
همه زنجيريان زنجير کوبان
به پا شد بندشان قيد ارادت
به گردن غلشان طوق سعادت
به شادي شد به دل اندوه ايشان
کم از کاهي غم چون کوه ايشان
بلي هر جا رسد حورا سرشتي
اگر دوزخ بود گردد بهشتي
به هر جا يار گلرخسار گردد
اگر گلخن بود گلزار گردد
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زليخا داد پيغام
کزين پس محنتش مپسند بر دل
ز گردن غل ز پايش بند بگسل
تن سيمينش از پشمين مفرساي
به زرکش حله سروش را بياراي
بشوي از فرق او گرد نژندي
ز تاج حشمتش ده سربلندي
يکي خانه براي او جدا کن
جدا از ديگران آنجاش جا کن
معطر دار ديوار و درش را
منور ساز طاق و منظرش را
زمينش را ز سندس مفرش انداز
ز استبرق بساط دلکش انداز
در آن خانه چو منزل ساخت يوسف
بساط بندگي انداخت يوسف
رخ آورد آنچنان کش بود عادت
در آن منزل به محرات عبادت
چون مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آنکه از کيد زنان رست
نيفتد در جهان کس را بلايي
که نايد زان بلا بوي عطايي
اسيري کز بلا باشد هراسان
کند بوي عطا دشوارش آسان