چنين زد خانه نقش اين فسانه
که چون يوسف برون آمد ز خانه
برون خانه پيش آمد عزيزش
گروهي از خواص خانه نيزش
چو در حالش عزيز آشفتگي ديد
در آن آشفتگي حالش بپرسيد
جوابي دادش از حسن ادب باز
تهي از تهمت افشاي آن راز
عزيزش دست بگرفت از سر مهر
درون بردش به سوي آن پريچهر
چو با هم ديدشان با خويشتن گفت
که يوسف با عزيز احوال من گفت
به حکم آن گمان آواز برداشت
نقاب از چهره آن راز برداشت
که اي ميزان عدل آن را سزا چيست
که با اهلت نه بر کيش وفا زيست
به کار خويش بي انديشگي کرد
درين پرده خيانت پيشگي کرد
عزيزش داد رخصت کاي پريروي
که کرد اين کج نهادي راست بر گوي
بگفت اين بنده عبرتي کز آغاز
به فرزندي شد از لطفت سرافراز
درين خلوت به راحت خفته بودم
درون از گرد محنت رفته بودم
چون دزدان بر سر بالينم آمد
به قصد خرمن نسرينم آمد
خيالش آنکه من از وي نه آگاه
به خرم گلستانم آورد راه
به اذن باغبان ناگشته محتاج
برد سنبل به غارت گل به تاراج
چو دست آورد پيش آن ناخردمند
که بگشايد ز گنج وصل من بند
من از خواب گران بيدار گشتم
ز جام بيخودي هشيار گشتم
هراسان گشت از بيداري من
گريزان شد ز خدمتگاري من
رخ از شرمندگي سوي در آورد
به روي نيکبختي در برآورد
شتابان از قفاي وي دويدم
برون ننهاده پا در وي رسيدم
گرفتم دامنش را چست و چالاک
چو گل افتاد در پيراهنش چاک
گشاده چاک پيراهن دهاني
کند قول مرا روشن بياني
کنون آن به که همچون ناپسندان
کني يکچند محبوسش به زندان
و يا خود بر تن و اندام پاکش
نهي دردي که سازد دردناکش
پسندي بر وي اين رنج گران را
که گردد عبري مر ديگران را
عزيز از وي چو بشنيد اين سخن را
نه بر جا ديد ديگر خويشتن را
دلش گشت از طريق استقامت
زبان را ساخت شمشير ملامت
به يوسف گفت چون گشتم گهرسنج
پي بيع تو خالي شد دو صد گنج
به فرزندي گرفتم بعد از آنت
ز حشمت ساختم عالي مکانت
زليخا را هوادار تو کردم
کنيزان را پرستار تو کردم
غلامان حلقه در گوش تو گشتند
صفاکيش و وفاکوش تو گشتند
به مال خويش دادم اختيارت
نکردم رنجه دل در هيچ کارت
نه دستور خرد بود اين که کردي
عفاک الله چه بد بود اين که کردي
نمي شايد درين دير پر آفات
جز احسان اهل احسان را مکافات
تو احسان ديدي و کفران نمودي
به کافر نعمتي طغيان نمودي
ز کوي حق گذاري رخت بستي
نمک خوردي نمکدان را شکستي
چو يوسف از عزيز اين تاب و تف ديد
چو موي از گرمي آتش بپيچيد
بدو گفت اي عزيز اين داوري چند
گناهي ني بدين خواريم مپسند
زليخا هر چه مي گويد دروغ است
دروغ او چراغي بي فروغ است
زن از پهلوي چپ شد آفريده
کس از چپ راستي هرگز نديده
بداند هر که بشناسد چپ از راست
که از چپ راستي مشکل توان خواست
مرا تا ديده دارد در پيم سر
که گردد کام وي از من ميسر
گهي از پس درآيد گه ز پيشم
بهر مکر و فسون خواند به خويشم
ولي هرگز بر او نگشاده ام چشم
به خوان وصل او ننهاده ام چشم
که باشم من که با خلق کريمت
نهم پاي خيانت در حريمت
بد آن بنده که چون مولا نبيند
رود در مسند مولا نشيند
ز غربت داشتم بر سينه داغي
گرفته از همه کنج فراغي
زليخا قاصدي سويم فرستاد
به رويم صد در انديشه بگشاد
به افسون هاي شيرين از رهم برد
به همراهي درين خلوتگهم برد
قضاي حاجت خود خواست از من
سکون عافيت برخاست از من
گريزان رو به سوي در دويدم
به صد درماندگي آنجا رسيدم
گرفت اينک قفاي دامنم را
دريد از سوي پس پيراهنم را
مرا با وي جز اين کاري نبوده ست
برون زين کار بازاري نبوده ست
گرت نبود قبول اين بي گناهي
بکن بسم الله اينک هر چه خواهي
زليخا چون شنيد اين ماجرا را
به پاکي ياد کرد اول خدا را
وز آن پس خورد سوگندان ديگر
به فرق شاه مصر و تاج و افسر
به اقبال عزيز و عز و جاهش
که دولت ساخت از خاصان شاهش
بلي چون افتد اندر دعويي بند
گواه بي گواهان چيست سوگند
کند سوگند بسيار آشکاره
دروغ انديشي سوگند خواره
پس از سوگند آب از ديدگان ريخت
که يوسف از نخست اين فتنه انگيخت
چراغ کذب را کافروزدش زن
به جز اشک دروغين نيست روغن
ازان روغن چراغش چون فروزد
به يک ساعت جهاني را بسوزد
عزيز آن گريه و سوگند چون ديد
بساط راست بيني در نورديد
به سرهنگي اشارت کرد تا زود
زند بر جان يوسف زخمه چون عود
به زخم غم رگ جانش خراشد
ز لوحش آيت راحت تراشد
به زندانش کند محبوس چندان
که گردد آشکار آن سر پنهان