سخن پرداز اين کاشانه راز
چنين بيرون دهد از پرده آواز
که چون نوبت به هفتم خانه افتاد
زليخا را ز جان برخاست فرياد
که اي يوسف به چشم من قدم نه
ز رحمت پا درين روشن حرم نه
در آن خرم حرم کردش نشيمن
به زنجير زرش زد قفل آهن
حريمي يافت از اغيار خالي
ز چشم حاسدان دورش حوالي
درش زآمد شد بيگانه بسته
اميد آشنايان زان گسسته
در او جز عاشق و معشوق کس ني
گزند شحنه و آسيب عسس ني
رخ معشوق در پيرايه ناز
دل عاشق سرود شوق پرداز
هوس را عرصه ميدان گشاده
طمع را آتش اندر جان فتاده
زليخا ديده و دل مست جانان
نهاده دست خود در دست جانان
به شيرين نکته هاي دلپذيرش
خرامان برد تا پاي سريرش
به بالاي سرير افکند خود را
به آب ديده گفت آن سرو قد را
که اي گلرخ به روي من نظر کن
به چشم لطف سوي من گذر کن
اگر خورشيد روي من ببيند
چو ماه از خرمن من خوشه چيند
مرا تا کي درين محنت پسندي
که چشم رحمت از رويم ببندي
بدينسان درد دل بسيار مي کرد
به يوسف شوق خويش اظهار مي کرد
ولي يوسف نظر با خويش مي داشت
ز بيم فتنه سر در پيش مي داشت
به فرش خانه سرافکنده در پيش
مصور ديد با او صورت خويش
ز ديبا و حرير افکنده بستر
گرفته يکدگر را تنگ در بر
از آن صورت روان صرف نظر کرد
نظرگاه خود از جاي دگر کرد
اگر در را اگر ديوار را ديد
به هم جفت آن دو گلرخسار را ديد
رخ خود در خداي آسمان کرد
به سقف اندر تماشاي همان کرد
فزودش ميل ازان سوي زليخا
نظر بگشاد بر روي زليخا
زليخا زان نظر شد تازه اميد
که تابد بر وي آن تابنده خورشيد
به آه و ناله و زاري درآمد
ز چشم و دل به خونباري درآمد
که اي خود کام کام من روا کن
به وصل خويش دردم را دوا کن
منم تشنه تو آب زندگاني
منم کشته تو جان جاوداني
چنانم از تو دور اي گنج ناياب
که باشدکشته بي جان تشنه بي آب
ز داغت سال ها در تاب بودم
ز شوقت بي خور و بي خواب بودم
مرا زين بيشتر در تاب مگذار
چنينم بي خور و بي خواب مگذار
به حق آن خدايي بر تو سوگند
که باشد بر خداوندان خداوند
به اين حسن جهانگيري که دادت
به اين خوبي که در عارض نهادت
به اين نوري که تابد از جبينت
که دارد ماه را رو بر زمينت
به ابروي کمانداري که داري
به سرو خوب رفتاري که داري
به محراب کمان ابروي تو
به قلاب کمند گيسوي تو
به جادو نرگس مردم فريبت
به ديباپوش سرو جامه زيبت
به آن مويي که مي گويي ميانش
به آن سري که مي خواني دهانش
به مشکين نقطه ات بر روي گلرنگ
به شيرين خنده ات از غنچه تنگ
به آب ديده من ز اشتياقت
به آه گرمم از سوز فراقت
به حرماني که زير کوهم از وي
گرفتار هزار اندوهم از وي
به استيلاي عشقت بر وجودم
به استغنايت از بود و نبودم
که بر حال من بيدل ببخشاي
ز کار مشکلم اين عقده بگشاي
به دل عمريست تا داغ تو دارم
هواي بوي از باغ تو دارم
زماني مرهم داغ دلم شو
به بويي رونق باغ دلم شو
ز قحط هجر تو بس ناتوانم
ببخش از خوان وصلت قوت جانم
ز تو اي نخل تر خرما ز من شير
مکن در خوان نهادن هيچ تقصير
مرا زين شير و خرما قوت جان ده
ز جان دادن درين قحطم امان ده
جوابش داد يوسف کاي پريزاد
که نايد با تو کس را از پري ياد
مگير امروز بر من کار را تنگ
مزن بر شيشه معصوميم سنگ
مکن تر ز آب عصيان دامنم را
مسوز از آتش شهوت تنم را
به آن بيچون که چونها صورت اوست
برونها چون درونها صورت اوست
ز بحر جود او گردون حبابيست
ز برق نور او خورشيد تابيست
به پاکاني کز ايشان زاده ام من
بدين پاکيزگي افتاده ام من
ازيشان است روشن گوهر من
وزيشان است رخشان اختر من
که گر امروز دست از من بداري
مرا زين تنگنا بيرون گذاري
به زودي کامگاري بيني از من
هزاران حق گزاري بيني از من
ز لعل جان فزايم کام يابي
به قد دلکشم آرام يابي
مکن تعجيل در تحصيل مقصود
بسا ديرا که خوشتر باشد از زود
گر افتد صيد نيکو دير در دام
به است از زود نانيکو سرانجام
زليخا گفت کز تشنه مجو تاب
که اندازد به فردا خوردن آب
ز شوقم جان رسيده بر لب امروز
نيارم صبر کردن تا شب امروز
کي آن طاقت مرا آيد پديدار
که با وقت دگر اندازم اين کار
ندانم مانعت زين مصلحت چيست
که نتواني به من يک لحظه خوش زيست
بگفتا مانع من زان دو چيز است
عقاب ايزد و قهر عزيز است
عزيز اين کج نهادي گر بداند
به من صد محنت و خواري رساند
برهنه کرده تيغ آنسان که داني
کشد از من لباس زندگاني
زهي خجلت که چون روز قيامت
که افتد بر زناکاران غرامت
جزاي آن جفاکيشان نويسند
مرا سر دفتر ايشان نويسند
زليخا گفت زان دشمن مينديش
که چون روز طرب بنشيندم پيش
دهم جامي که با جانش ستيزد
ز مستي تا قيامت برنخيزد
تو مي گويي خداي من کريم است
هميشه بر گنهکاران رحيم است
مرا از گوهر و زر صد خزينه
درين خلوتسرا باشد دفينه
فدا سازم همه بهر گناهت
که تا باشد ز ايزد عذر خواهت
بگفت آن کس نيم کافتد پسندم
که آيد بر کسي ديگر گزندم
خصوصا بر عزيزي کز عزيزي
تو را فرمود بهر من کنيزي
خداي من که نتوان حق گزاريش
به رشوت کي سزد آمرزگاريش
به جان دادن چو مزد از کس نگيرد
در آمرزش کجا رشوت پذيرد
زليخا گفت کاي شاه نکو بخت
که هم تاجت ميسر باد و هم تخت
دلم شد تير محنت را نشانه
ز بس کآري بهانه بر بهانه
بهانه کجروي و حيله سازيست
بهانه ني طريق راست بازيست
معاذالله که راه کج روم من
ز تو اين حيله ديگر نشنوم من
عجب بي طاقتم آرام من ده
اگر خواهي واگر ني کام من ده
به گفتن گفتن آمد روز من سر
نگشت از تو مراد من ميسر
زبان دربند ديگر زين خرافات
بجنب از جا که في التأخير آفات
مرا در خشک ني آتش فتاده ست
تو را با آتش من خوش فتاده ست
مرا اين دود و آتش کي کند سود
چو در چشمت نگردد آب ازين دود
ازين آتش چو دودم هست تابي
بيا بر آتشم زن يکدم آبي
زليخا چون به پايان برد اين راز
تعلل کرد ديگر يوسف آغاز
زليخا گفت کاي عبري عبارت
که بردي از سخن وقتم به غارت
مزن بر روي کارم دست رد را
که خواهم کشتن از دست تو خود را
به عشرت دستم اندر گردن آويز
گر نه برمش از خنجر تيز
نيازي دست اگر در گردن من
شود خون منت حالي به گردن
کشم خنجر چو سوسن بر تن خويش
چو گل در خون کشم پيراهن خويش
نهم بر تن ز جان داغ جدايي
ز حجت گفتنت يابم رهايي
عزيزم پيش تو چون کشته يابد
پي کشتن عنان سوي تو تابد
پس از کشتن به زير پرده خاک
به تو پيوندد اين جان هوسناک
بگفت اين و کشيد از زير بستر
چو برگ بيد سبزارنگ خنجر
ولي از آتش غم پر تف و تاب
به حلق تشنه برد آن قطره آب
چو يوسف آن بديد از جاي برجست
چو زرين ياره بگرفتش سر دست
کزين تندي بيارام اي زليخا
وز اين ره بازکش گام اي زليخا
ز من خواهي رخ مقصود ديدن
ز وصل من به کام دل رسيدن
زليخا ماه اوج دلستاني
ز يوسف چون بديد آن مهرباني
گمان زد شد که خواهد کام او داد
به وصل خويشتن آرام او داد
ز دست خود رواني خنجر انداخت
به قصد صلح طرح ديگر انداخت
لب از نوشين دهانش پر شکر کرد
ز ساعد طوق وز ساقش کمر کرد
به پيش ناوکش جان را هدف ساخت
ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت
ولي نگشاد يوسف بر هدف شست
پي گوهر صدف را مهر نشکست
دلش مي خواست در سفتن به الماس
ولي مي داشت حکم عصمتش پاس
زليخا در تقاضا گرم و يوسف
همي انگيخت اسباب توقف
نهادي بر ازار خويش دستي
يکي عقده گشادي و دو بستي
فتادش چشم ناگه در ميانه
به زرکش پرده اي در کنج خانه
سؤالش کرد کان پرده پي چيست
در آن پرده نشسته پردگي کيست
بگفت آن کس که تا من بنده هستم
به رسم بندگانش مي پرستم
بتي تن از زر و چشمش ز گوهر
درونش طبله اي پر مشک اذفر
به هر ساعت فتاده پيش اويم
سر طاعت نهاده پيش اويم
درون پرده کردم جايگاهش
که تا نبود به سوي من نگاهش
ز من آيين بي ديني نبيند
درين کارم که مي بيني نبيند
چو يوسف اين سخن بشنيد زد بانگ
کزين دينار نقدم نيست يک دانگ
تو را آيد به چشم از مردگان شرم
وز اين نازندگان در خاطر آزرم
من از داناي بينا مي نترسم
ز قيوم توانا مي نترسم
بگفت اين و ز ميان کار برخاست
وز آن خوش خوابگه بيدار برخاست
الف کرد از دو شاخ لام الف دور
رهاند از گاز سيمين شمع کافور
چو گشت اندر دويدن گام تيزش
گشاد از هر دري راه گريزش
به هر در کامدي بي در گشايي
پريدي قفل جايي پره جايي
اشارت کردنش گويي به انگشت
کليدي بود بهر فتح در مشت
زليخا چون بديد آن از عقب جست
به وي در آخرين درگاه پيوست
پي باز آمدن دامن کشيدش
ز سوي پشت پيراهن دريدش
برون رفت از کف آن غم رسيده
به سان غنچه پيراهن دريده
زليخا زان غرامت جامه زد چاک
چو سايه خويش را انداخت بر خاک
خروشي از دل ناشاد برداشت
ز ناشادي خود فرياد برداشت
که واويلا ز بي اقبالي بخت
که برد از خانه ام آن نازنين رخت
دريغ آن صيد کز دامم برون رفت
دريغ آن شهد کز کامم برون رفت
عزيمت کرد روزي عنکبوتي
که بهر خود کند تحصيل قوتي
به جايي ديد شهبازي نشسته
ز قيد دست شاهان باز رسته
به گرد او تنيدن کرد آغاز
که بندد پر و بالش را ز پرواز
زماني کار در پيکار او کرد
لعاب خود همه در کار او کرد
چو آن شهباز کرد از وي کناره
نماندش غير تار چند پاره
منم آن عنکبوت زار رنجور
فتاده از مراد خويشتن دور
رگ جانم گسسته همچو تارش
نگشته مرغ اميدي شکارش
گسسته تارم از هر کار و باري
به دستم نيست جز بگسسته تاري