خواندن زليخا يوسف را عليه السلام به سوي آن خانه و مطالبه وصال نمودن

چو شد خانه تمام از سعي استاد
به تزيينش زليخا دست بگشاد
زمين آراست از فرش حريرش
جمال افزود از زرين سريرش
قناديل گهر پيوندش آويخت
رياحين بهر عطرش در هم آميخت
همه بايستنيها ساخت آنجا
بساط خرمي انداخت آنجا
در آن عشرتگه از هر چيز و هر کس
نمي بايستش الا يوسف و بس
بلي بي روي جانان گر بهشت است
به چشم عاشق مشتاق زشت است
بر آن شد تا که يوسف را بخواند
به صدر عزت و جاهش نشاند
به خلوت با جمالش عشق بازد
به ميدان وصالش رخش تازد
ز لعل جانفزايش کام گيرد
به زلف سرکشش آرام گيرد
ولي اول جمال خود بياراست
وز آن ميل دل يوسف به خود خواست
به زيورها نبودش احتياجي
ولي افزود ازان خود را رواجي
به خوبي گل به بستانها سمر شد
ولي از عقد شبنم خوبتر شد
ز غازه رنگ گل را تازگي داد
لطافت را نکو آوازگي داد
ز وسمه ابروان را کار پرداخت
هلال عيد را قوس قزح ساخت
نغوله بست موي عنبرين را
گره در يکدگر زد مشک چين را
ز پشت آويخت مشکين گيسوان را
ز عنبر داد پشتي ارغوان را
مکحل ساخت چشم از سرمه ناز
سيهکاري به مردم کرد آغاز
نهاد از عنبر تر جا به جا خال
به جانان کرد عرض صورت حال
که رويت آشتي در من فکنده ست
بر آن آتش دل و جانم سپند است
به مه خطي کشيد از نيل چون ميل
که شد مصر جمال آباد ازان نيل
نبود آن خط نيلي بر رخ ماه
که ميلي بود بهر چشم بدخواه
مگر مشاطه ديد آن نرگس مست
فتاد آنجاش ميل سرمه از دست
به دستان داد سيمين پنجه را رنگ
کزان دستان دلي آرد فرا چنگ
به کف نقشي زد او را خرده کاري
کزان نقشش به دست آيد نگاري
به فندق گونه عناب تر داد
به جانان زاشک عنابي خبر داد
به صنعت ده هلال مه قفا را
ز جلباب شفق کرد آشکارا
که تا از طارم دولت هلالي
نشانش بخشد از عيد وصالي
نمود از طرف عارض گوشواره
قران افکند مه را با ستاره
که تا آن دولت دنيا و دينش
به حکم آن قران گردد قرينش
چو غنچه با جمال تازه و تر
لباس تو به تو پوشيده در بر
مرتب ساخت بر تن پيرهن را
ز گل پر کرد دامان سمن را
شعار شاخ گل از ياسمين کرد
سمن در جيب و گل در آستين کرد
نديدي ديده گر کردي تأمل
به جز آب تنک بر لاله و گل
عجب آبي در او از نقره خام
دو ماهي از دو ساعد کرده آرام
ز دستينه دو ساعد ديده رونق
ز زر کرده دو ماهي را مطوق
رخش مي داد با ساعد گواهي
که حسنش گيرد از مه تا به ماهي
چو بر نازک تنش شد پيرهن راست
به زرکش ديبه چينش بياراست
بت چين با هزاران نازنيني
به جولان آمد از ديباي چيني
نهاد از لعل سيراب و زر خشک
فروزان تاج را بر خرمن مشک
شد از گوهر مرصع جيب و دامان
به صحن خانه طاووس خرامان
خرامان مي شد و آيينه در دست
خيال حسن خود با خود همي بست
چو عکس روي خود ديد از مقابل
عيار نقد خود را يافت کامل
ز نقد خود درون گنج طرب کرد
به قصد آن خريداري طلب کرد
به جست و جوي يوسف کس فرستاد
پرستاران ز پيش و پس فرستاد
درآمد ناگهان از در چو ماهي
عطارد حشمتي خورشيد جاهي
وجودي از خواص آب و گل دور
جبين و طلعتي نور علي نور
ازو يک لمعه و روشن جهاني
و زو يک حرف و هر سو داستاني
زليخا را چو ديده بر وي افتاد
ز شوقش شعله گويي در ني افتاد
گرفتش دست کاي پاکيزه سيرت
چراغ ديده اهل بصيرت
بناميزد چه نيکو بنده اي تو
به هر احساني و لطف ارزنده اي تو
به نيکو بندگي هاي تو نازم
به طوق منتت گردن فرازم
بيا تا حق شناست باشم امرو
زماني در سپاست باشم امروز
کنم قانون احسان کنون ساز
که تا باشد جهان گويند ازان باز
به نيرنگ و فسون کز حد برون برد
به اول خانه زان هفتش درون برد
ز زرين در چو داد آندم گذارش
به قفل آهنين کرداستوارش
چو شد در بسته از لب مهر بگشاد
ز دل راز درون خود برون داد
نخستين گفت کاي مقصود جانم
که جان را جز تو مقصودي ندانم
خيال خود به خواب من نمودي
به طفلي خواب از چشمم ربودي
ز سوداي خودم ديوانه کردي
به غم هاي خودم همخانه کردي
نطر نگشاده در نظاره تو
بدين کشور شدم آواره تو
نديده چاره آوارگي ها
کشيدم در غمت بيچارگي ها
کنون کز ديدن روي تو شادم
ز بي رويي تو بس نامرادم
ز بي رويي گذر رويي به من کن
ز روي مهر با من يک سخن کن
جوابش داد يوسف سرفکنده
که اي همچو منت صد شاه بنده
مرا از بند غم آزاد گردان
به آزادي دلم را شاد گردان
مرا خوش نيست کاينجا با تو باشم
پس اين پرده تنها با تو باشم
تو کان آتشي من پنبه خشک
تو باد صرصري من نفحه مشک
کجا اين پنبه با آتش برآيد
چه سان اين نفحه با صرصر گرايد
زليخا آن نفس جز باد نشمرد
سخن گويان به ديگر خانه اش برد
بر او قفل دگر محکم فرو بست
دل يوسف ازان اندوه بشکست
دگر باره زليخا ناله برداشت
نقاب از راز چندين ساله برداشت
بگفت اي خوشتر از جان ناخوشي چند
به پايت مي کشم سرسر کشي چند
تهي کردم خزاين در بهايت
متاع عقل و دين کردم فدايت
به آن نيت که درمانم تو باشي
رهين طوق فرمانم تو باشي
نه آن کز طاعت من روي تابي
به هر ره بر خلاف من شتابي
بگفتا در گنه فرمانبري نيست
به عصيان زيستن طاعتوري نيست
هر آن کاري که نپسندد خداوند
بود در کارگاه بندگي بند
بدان کارم شناسايي مبادا
بر آن دست توانايي مبادا
در آن خانه سخن کوتاه کردند
به ديگر خانه منزلگاه کردند
زليخا بر درش قفلي دگر زد
دگر سان قصه اش از سينه سر زد
بدين دستور ز افسون و فسانه
همي بردش درون خانه به خانه
به هر جا قصه اي ديگر همي خواند
به هر جا نکته اي ديگر همي راند
به شش خانه نشد کامش ميسر
نيامد مهره اش بيرون ز ششدر
به هفتم خانه کرد او را قدم چست
گشاد کار خويش از هفتمين جست
بلي نبود درين ره نااميدي
سياهي را بود رو در سپيدي
ز صد در گر اميدت بر نيايد
به نوميدي جگر خوردن نشايد
دري ديگر ببايد زد که ناگاه
ازان در سوي مقصود آوري راه