چنين گويند معماران اين کاخ
که چون شد بر عمارت دايه گستاخ
به دست آورد استادي هنر کيش
به هر انگشت دستش صد هنر بيش
به رسم هندسي کارآزمايي
قوانين رصد را رهنمايي
ز تشکيلش مجسطي سخت آسان
ز تشکيک وي اقليدس هراسان
چو از پرگار بودي خاليش مشت
نمودي کار پرگار از دو انگشت
چو بهر خط ز طبعش سر زدي خواست
بر او آن کار بي مسطر شدي راست
بجستي بر شدي بر طاق اطلس
بر ايوان زحل بستي مقرنس
چو سوي تيشه کردي دستش آهنگ
ز خشت خام گشتي نرمتر سنگ
به طراحي چو فکر آغاز کردي
هزاران طرح زيبا ساز کردي
عمارات جهان بي سر و بن
نمودي جمله در يک روي ناخن
به نقش آفرينش چون زدي راي
شدي از خامه لوح هستي آراي
به تصوير آنچه بر کلکش گذشتي
ز رشح آن رواني زنده گشتي
به سنگ ار صورت مرغي کشيدي
سبک سنگ گران از جا پريدي
به حکم دايه زرين دست استاد
زراندوده سرايي کرد بنياد
صفاي صفه هايش صبح اقبال
فضاي خانه هايش گنج آمال
ممهد فرش مرمر در ممرهاش
موصل زآبنوس و عاج درهاش
در اندر هم در آنجا هفت خانه
چو هفت اورنگ بي مثل زمانه
مرتب هر يک از لون دگر سنگ
صقالت ديده و صافي و خوشرنگ
به هفتم خانه همچون چرخ هفتم
که هر نقشي و رنگي بود ازو گم
مرصع چل ستون از زر برافراخت
ز وحش و طير زيبا شکل ها ساخت
به پاي هر ستوني ساخت از زر
غزالي ناف او پر مشک اذفر
ز طاووسان زرين صحن او پر
به دم هاي مرصع در تحير
ميان آن درختي سر کشيده
که مثلش چشم نادربين نديده
ز سيم خام بودش نازنين ساق
ز زر اغصانش از فيروزه اوراق
به هر شاخش ز صنعت بود طيار
زمرد بال مرغي لعل منقار
بناميزد درختي سبز و خرم
نديده هرگز از باد خزان خم
همه مرغان او با مردمان رام
به يک جا کرده صبح و شام آرام
در آن خانه مصور ساخت هر جا
مثال يوسف و نقش زليخا
به هم بنشسته چون معشوق و عاشق
ز مهر جان و دل با هم معاتق
به يکجا اين لب او بوسه داده
به يکجا آن ميان اين گشاده
اگر نظارگي آنجا گذشتي
ز حسرت در دهانش آب گشتي
همانا بود سقف آن سپهري
بر او تابنده هر جا ماه و مهري
عجب ماهي و مهري چون دو پيکر
ز چاک يک گريبان بر زده سر
نمودي در نظر هر روي ديوار
چو در فصل بهاران تازه گلزار
به هر گل گل زمينش بيش يا کم
دو شاخ تازه گل پيچيده با هم
ز فرشش بود هر جايي شکفته
دو گل با هم به مهد ناز خفته
در آن خانه نبود القصه يک جاي
تهي زان دو دلارام و دلاراي
به هر سو ديده ور ديده گشودي
ز اول صورت ايشان نمودي
چو شد خانه بدين صورت مهيا
به يوسف شد فزون شوق زليخا
به هر نوبت که آن بتخانه را ديد
در او مهر دگر از نور بجنبيد
بلي عاشق چو بيند نقش جانان
شود از نقش حرف شوق خوانان
ازان حرف آتش او تازه گردد
اسير داغ بي اندازه گردد