چو با آن کشته سوداي يوسف
ز حد بگذشت استغناي يوسف
شبي در کنج خلوت دايه را خواند
به صد مهرش به پيش خويش بنشاند
بدو گفت اي توانبخش تن من
چراغ افروز جان روشن من
گر از جان دم زنم پرورده توست
ور از تن شير رحمت خورده توست
ز مهر تو که از مادر نديدم
بدين پايه که مي بيني رسيدم
چه باشد کز طريق مهرباني
به منزلگاه مقصودم رساني
ز هجران تا به کي رنجور باشم
وز آن جان و جهان مهجور باشم
چو زينسان يار بيگانه ست با من
چه حاصل زانکه همخانه ست با من
هر آن معشوق کز عاشق نفور است
به صورت گر چه نزديک است دور است
چو پيوندي نباشد جان و دل را
چه خيزد از ملاقات آب و گل را
جوابش داد دايه کاي پريزاد
که نايد با تو از حور و پري ياد
جمال دلربا دادت خداوند
که بربايد دل و دين از خردمند
اگر نقاش چين از آرزويت
کشد در بتکده نقشي ز رويت
بتان يکسر به بويت زنده گردند
رخت بينند و از جان بنده گردند
به کوه از رخ نمايي آشکارا
نهي عشق نهان در سنگ خارا
چو بخرامي به باغ از عشوه کاري
درخت خشک را در جنبش آري
به صحرا آهوانت گر ببينند
به مژگان از رهت خاشاک چينند
چو افسون خواني از لعل شکرخا
رسد مرغ از هوا ماهي ز دريا
بدين خوبي چنين درمانده چوني
چرا چندين کشي آخر زبوني
ز غمزه ناوک از ابرو کمان کن
شکار آن نگار دلستان کن
بتاب از زلف خم در خم کمندي
به پايش نه به بزم وصل بندي
رخت بنما رخش را سوي خود تاب
به همرازيش همزانوي خود ياب
به رفتار آور اين نخل رطب بار
به راه لطفش آر از لطف رفتار
به لب از خنده شهد افشانيي ده
وز آن شهدش به خود چسپانيي ده
به سيمين گوي خود کن چشم او باز
چو چوگان سوي خود سازش سر انداز
به روي از مشک خال دلگسل نه
ز شوق خال خود داغش به دل نه
زليخا گفت کاي مادر چه گويم
که از يوسف چه مي آيد به رويم
نسازد ديده هرگز سوي من باز
چه سان جولانگري با وي کنم ساز
اگر مه گردم از دورم نبيند
وگر خور بر زمين نورم نبيند
چو مردم نور ديده گر فزايم
به چشم تنگ او مشکل درآيم
اگر کردي به سوي من نگاهي
به حال من فتادي گاه گاهي
غم من در دل او جا گرفتي
غم او کي چنين بالا گرفتي
نه تنها آفتم زيبايي اوست
بلاي من ز ناپروايي اوست
اگر آن دلربا پروام کردي
کجا زين گونه ناپروام کردي
جوابش داد ديگر بار دايه
که اي حور از جمالت برده مايه
مرا در خاطر افتاده ست کاري
کزان کار تو را خيزد قراري
ولي وقتي ميسر گردد آن کار
که سيم آري به اشتر زر به خروار
بسازم چون ارم دلکش بنايي
بگويم تا در او صورت گشايي
به موضع موضع از طبع هنر کوش
کشد شکل تو با يوسف هم آغوش
چو يوسف يک زمان در وي نشنيد
در آغوش خودت هر جا ببيند
بجنبد در دلش مهر جمالت
شود از جان طلبگار وصالت
ز هر سو چون بجنبد مهرباني
برآيد کارها زانسان که داني
چو بشنيد اين حکايت را ز دايه
به هر جا زر و سيمش بود مايه
بر آن دست تصرف داد او را
بدان سرمايه کرد آباد او را