رسيدن شب و عرضه کردن کنيزکان جمال خويش را بر يوسف عليه السلام تا به کداميک از ايشان رغبت نمايد

شبانگه کز سواد شعر گلريز
فلک شد نوعروس عشوه انگيز
ز پروين گوش را عقد گهر بست
گرفت از مه صقيل آيينه در دست
کنيزان جلوه گر در حله ناز
همه دستانسراي و عشوه پرداز
به گرد تخت يوسف صف کشيدند
فسون دلبري بر وي دميدند
يکي شد از لب شيرين شکرريز
که کام خود کن از من شکر آميز
ز تنگ شکر من بند بگشاي
به سان طوطي از من شو شکرخاي
يکي از غمزه سويش کرد اشارت
که اي زاوصاف تو قاصر عبارت
مقامت مي کنم چشم جهان بين
بيا بنشين به چشمم مردم آيين
يکي بنمود سرو پرنيان پوش
که اين سرو امشبت بادا هم آغوش
کجا در مهد عشرت شاد خسبي
اگر زين سرو ناز آزاد خسبي
يکي در زلف مشکين حلقه افکند
که هستم بي سر و پا حلقه مانند
به روي من دري از وصل بگشاي
مکن چون حلقه ام بيرون در جاي
يکي برداشت دست نازنين را
به بالا زد ز ساعد آستين را
که دفع چشم بد را زان شمايل
به گردن دست من بادت حمايل
يکي گرد ميان مو را کمر کرد
ز مو آرايش موي دگر کرد
کمر کن دست يعني در ميانم
که بر لب آمد از دست تو جانم
بدينسان هر يکي زان لاله رويان
ز يوسف وصل را مي بود جويان
ولي بود او به خوبي تازه باغي
وز آن مشت گياه او را فراغي
بلي بودند يکسر مکر و دستان
به صورت بت به سيرت بت پرستان
دل يوسف جز اين معني نمي خواست
که گردد راهشان در بندگي راست
بديشان هر چه گفت از راه دين گفت
پي نفي شک اسرار يقين گفت
نخستين گفت کاي زيبا کنيزان
به چشم مردم عالم عزيزان
درين عزت ره خواري مپوييد
به جز آيين دينداري مجوييد
ازين عالم برون ما را خداييست
که ره گم کردگان را رهنماييست
گل ما از نم رحمت سرشته ست
ز دانايي در آن گل دانه کشته ست
که تا زان دانه برخيزد نهالي
درين بستانسرا يابد کمالي
کشد سوي بلندي سر ز پستي
دهد بر ميوه يزدان پرستي
پرستش جز خدايي را روا نيست
که غير او پرستش را سزا نيست
بيا تا بعد ازين او را پرستيم
که بي او هر کجا هستيم پستيم
به سجده بايد آن را سر نهادن
که داند سر براي سجده دادن
چرا دانا نهد پيش کسي سر
که پا و سر بود پيشش برابر
به دست خود بت سنگين تراشد
ز مهر او دل غمگين خراشد
بود معلوم کز سنگي چه خيزد
ز معبوديش جز ننگي چه خيزد
چو يوسف ز اول شب تا سحرگاه
به وعظ آن غافلان را ساخت آگاه
همه لب در ثناي او گشادند
سر طاعت به پاي او نهادند
يکايک را شهادت کرد تلقين
دهان جمله شد زان شهد شيرين
خوشا شهدي که هرک از وي يک انگشت
به دست آرد به هر تلخي کند پشت
نگردد کور ديو بي سعادت
به جز از خم انگشت شهادت
رهيد از چشم زخمش آن خردمند
که انگشت سعادت چشم او کند
زليخا جست وقت بامدادان
به يوسف راه خرم طبع و شادان
گروهي ديد گرداگرد يوسف
پي تعليم دين شاگرد يوسف
بتان بشکسته و بگسسته زنار
ز سبحه يافته سر رشته کار
زبان گويا به توحيد خداوند
ميان با عقد خدمت تازه پيوند
به يوسف گفت کاي از فرق تا پاي
دل آشوب و دلارام و دلاراي
به رخ سيماي ديگر داري امروز
جمال از جاي ديگر داري امروز
چه کردي شب که از وي حسنت افزود
دري ديگر ز خوبي بر تو بگشود
چه خوردي دوش کين زيباييت داد
ز خوبان جهان بالاييت داد
همانا صحبت اين نازنينان
سمن رخسارگان سيمين سرينان
تو را حسن و جمال ديگر آورد
جمالت را کمال ديگر آورد
بلي ميوه ز ميوه رنگ گيرد
ز خوبان خوبرو خوبي پذيرد
بسي زين نکته با آن غنچه لب گفت
ولي او هيچ ازين گفتار نشگفت
دهان را از تکلم تنگ مي داشت
دو رخ را از حيا گلرنگ مي داشت
سر از شرمندگي بالا نمي کرد
نگاه الا به پشت پا نمي کرد
زليخا چون بديد آن سر کشيدن
به چشم مرحمت سويش نديدن
ز حسرت آتشي در جانش افروخت
به داغ نااميدي سينه اش سوخت
به ناکامي وداع جان خود کرد
رخ اندر کلبه احزان خود کرد