فرستادن زليخا يوسف را عليه السلام به جانب باغ و تهيه اسباب وي کردن

چمن پيراي باغ اين حکايت
چنين کرد از کهن پيران روايت
که چون يوسف ز لبهاي شکر خا
فشاند اين تازه شکر بر زليخا
زليخا داشت باغي و چه باغي
کزان بر دل ارم را بود داغي
به گردش ز آب و گل سوري کشيده
گل سوري ز اطرافش دميده
درختانش کشيده شاخ در شاخ
به تنگ آغوشي هم نيک گستاخ
چنارش را قدم بر دامن سرو
حمايل دست ها در گردن سرو
نشسته گل ز غنچه در عماري
به فرقش نارون در چتر داري
چمن نارنج بن را صحن ميدان
به کف نارنج و شاخش گوي و چوگان
در آن ميدانگه خالي ز آفت
ربوده از همه گوي لطافت
قد رعنا کشيده نخل خرما
گرفته باغ را زو کار بالا
ز حلوا خرمني هر خوشه از وي
گرفته خسته جانان توشه از وي
به سان دايگان پستان انجير
پي طفلان باغ از شيره پر شير
بدان هر مرغک انجير خواره
دهان برده چو طفل شير خواره
فروغ خور به صحنش نيم روزان
ز زنگاري مشبک ها فروزان
به هم آميخته خورشيد و سايه
ز مشک و زر زمين را داده مايه
ز جنبش لمعه هاي نور در ظل
دف گل را شده زرين جلاجل
عنادل زان جلاجل نغمه پرداز
درين فيروزه کاخ افکنده آواز
ز باد و سايه وز بيدش هزاران
طپيده ماهيان بر جويباران
به رفت و روب باغ از خوب و ناخوب
کشيده سايه هر شاخ جاروب
ز خط سبزه خاکش لوح تعليم
کشيده جوي آبش جدول از سيم
ازان لوح مجدول خرده دانان
رموز صنع حي پاک خوانان
گل سرخش چو خوبان ناز پرورد
به رنگ عاشقان روي گل زرد
صبا جعد بنفشه تاب داده
گره از طره سنبل گشاده
سمن با لاله و ريحان هم آغوش
زمين از سبزه تر پرنيان پوش
به هم بسته در آن نزهتگه حور
دو حوض از مرمر صافي بلور
ميانشان چون دو ديده فرق اندک
به عينه هر يکي چون آن دگر يک
نه از تيشه در آن زخم تراشي
نه از خم تراش آن را خراشي
نه آن را بند پيدا و نه پيوند
شده بند اندر آن فکر خردمند
تصور کرده با خود هر که ديده
که بي بند است و پيوند آفريده
زليخا بهر تسکين دل تنگ
چو کردي جانب آن روضه آهنگ
يکي بودي لبالب کرده از شير
يکي از شهد گشتي چاشني گير
پرستاران آن ماه فلک مهد
ازان يک شير نوشيدي وز اين شهد
ميان آن دو حوض افراخت تختي
براي همچو يوسف نيکبختي
به ترک صحبتش گفتن رضا داد
به خدمت سوي آن باغش فرستاد
به گل مرغ چمن زد داستاني
که خوش باغي و نيکو باغباني
چو باشد باغ و بستان جنت ايوان
نشايد باغبان جز حور و رضوان
صد از زيبا کنيزان سمنبر
همه دوشيزه و پاکيزه گوهر
چو سرو ناز قايم ساخت آنجا
پي خدمت ملازم ساخت آنجا
بدو گفت اي سر من پايمالت
تمتع زين بتان کردم حلالت
اگر من پيش تو بر تو حرامم
وز اين معني به غايت تلخکامم
به سوي هر که خواهي گام بردار
ز وصل هر که خواهي کام بردار
بر آن کامي که ايام جواني
بود وقت نشاط و کامراني
کنيزان را وصيت کرد بسيار
که اي نوشين لبان زنهار زنهار
به جان در خدمت يوسف بکوشيد
اگر زهر آيد از دستش بنوشيد
به هر جا جان طلب دارد ببازيد
به جانبازي براي او بتازيد
به هر حکمي که راند شاد باشيد
به زير حکم او منقاد باشيد
ولي از هر که گردد بهره بردار
مرا بايد کند اول خبردار
همي زد گوييا چون ناشکيبي
به لوح آرزو نقش فريبي
که هرک افتد پسند وي ازان خيل
به وقت خواب سوي او کند ميل
نشاند خويش را پنهان به جايش
خورد بر از نهال دلربايش
به زير نخل رعنايش نشيند
رطب چيند ولي دزديده چيند
چو يوسف را فراز تخت بنشاند
نثار جان و دل در پايش افشاند
کنيزان را به پيش او به پا کرد
به خدمت سرو بالاشان دو تا کرد
دل و جان پيش يار خويش بگذاشت
به تن راه ديار خويش برداشت
خوش آن عاشق که بر فرمان معشوق
بود خوش بر دلش هجران معشوق
چو خواهد خاطر معشوق دوري
کند بر محنت هجران صبوري
چو نبود وصل دلبر راي دلبر
بود صد بار هجر از وصل خوشتر