چو دايه با زليخا اين خبر گفت
ز گفت او چو زلف خود برآشفت
به رخسار از مژه خون جگر ريخت
ز بادام سيه عناب تر ريخت
خرامان ساخت سرو راستين را
به سر سايه فکند آن نازنين را
بدو گفت اي سر من خاک پايت
سرم خالي مبادا از هوايت
ز مهرت يک سر مويم تهي نيست
سر مويي ز خويشم آگهي نيست
خيال توست جان اندر تن من
کمند توست طوق گردن من
اگر جان است غم پرورده توست
وگر تن جان به لب آورده توست
ز حال دل چه گويم خود که چون است
ز چشم خونفشان يک قطره خون است
چنان در لجه عشق توام غرق
کزو خالي نيم از پاي تا فرق
ز من فصاد هر رگ را که کاود
به جاي خون غمت بيرون تراود
چو يوسف اين سخن بشنيد بگريست
زليخا آه زد کين گريه از چيست
مرا چشمي تو چون خندان نشينم
که چشم خويش را در گريه بينم
چو از مژگان شاني قطره آب
چو آتش افکند در جان من تاب
ز معجزهاي حسن توست دانم
که از آب افکني آتش به جانم
چو يوسف ديد ازو اندوه بسيار
شد از لب همچو چشم خود گهربار
بگفت از گريه زانم دل شکسته
که نبود عشق کس بر من خجسته
چو زد عمه به راه مهر من گام
به دزدي در جهانم ساخت بدنام
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
نهال کين من در جانشان کاشت
ز نزديک پدر دورم فکندند
به خاک مصر معجورم فکندند
شود دل دمبدم خون در بر من
که تا عشقت چه آرد بر سر من
بلي سلطان معشوقان غيور است
ز شرکت ملک معشوقيش دور است
نمي خواهد چه زانجام و چه زآغاز
درين منصب کسي را با خود انباز
به رعنايي چو سروي سرفرازد
چو سايه زير پايش پست سازد
به زيبايي چو ماهي رخ فروزد
ز برق غيرتش خرمن بسوزد
رسد خور چون به اوج چرخ دوار
به سوي مغربش سازد نگونسار
چو مه را پر برآيد قالب از نور
کند رنج محاقش زار و رنجور
زليخا گفت کاي چشم و چراغم
فروغ تو ز مه داده فراغم
نمي گويم که در چشمت عزيزم
کنيزان تو را کمتر کنيزم
نيايد زين کنيز کمترينه
به جز شوق درون و سوز سينه
ز من کز جان فزون مي دارمت دوست
گمان دشمني بردن نه نيکوست
کسي آزار جان خود نخواهد
به هيچ آفت روان خود نکاهد
مرا از تيغ مهرت دل دو نيم است
تو را از کين من چندين چه بيم است
بکن لطفي و از لب کام من ده
زماني رام شو آرام من ده
بزن يک گام در همراهي من
ببين جاويد دولتخواهي من
جوابش داد يوسف کاي خداوند
منم پيشت به بند بندگي بند
برون از بندگي کاري ندارم
به قدر بندگي فرماي کارم
خداوندي مجوي از بنده خويش
بدين لطفم مکن شرمنده خويش
کيم من تا تو را دمساز گردم
درين خوان با عزيز انباز گردم
ببايد پادشاه آن بنده را کشت
که زد بر يک نمکدان با وي انگشت
مرا به گر کني مشغول کاري
که در وي بگذرانم روزگاري
ز خدمتگاريت سر بر نيارم
به صد جهدت حق خدمت گذارم
ز خدمت بندگان آزاد گردند
به منشور عنايت شاد گردند
ز نيکو خدمتان خاطر شود شاد
نگردد بنده بد خدمت آزاد
زليخا گفت کاي فرخنده گوهر
که هستم پيش تو از بنده کمتر
به هر جايي که کاري آيدم پيش
بود آنجا به پا صد کارگر بيش
نه خوش باشد که ايشان را گذارم
به هر کاري تو را در بار دارم
بود پاي از براي ره سپردن
نبايد ديده را چون پا شمردن
به جاي پا چو ره پر خار بيني
اگر ديده نهي آزار بيني
چو يوسف اين سخن بشنيد ازو گفت
که اي جان و دلت با مهر من جفت
چو صبح از صادقي در مهر رويم
مزن دم جز به وفق آرزويم
مرا چون آرزو خدمتگذاريست
خلاف آن نه رسم دوستداريست
دلي کو مبتلاي دوست باشد
مراد او رضاي دوست باشد
رضاي خود ببازد در رضايش
نهد روي رضا بر خاک پايش
ازان يوسف همي داد اين سخن ساز
که تا در صحبت از خدمت رهد باز
ز صحبت داشت بيم فتنه و شور
به خدمت خواست تا گردد ازان دور
خوش آن پنبه که از آتش گريزد
چو نتواند که با آتش ستيزد