زليخا با غم با اين درازي
چو ديد از دايه رحم چاره سازي
بگفت اي از تو صد ياريم بوده
به هر کاري هواداريم بوده
مرا يک بار ديگر ياريي کن
ز غمخواريم بين غمخواريي کن
قدم از تارک من کن به سويش
زبان من شو و از من بگويش
که اي سرکش نهال ناز پرورد
رخت را در لطافت ناز پرورد
ز بستان جمال و گلشن ناز
نرسته چون قدت سروري سرافراز
ز جان و دل گل و آبي سرشتند
در او شاخي ز باغ سدره کشتند
چو برگ سربلندي داد آن شاخ
سهي سرو تواش خواندند گستاخ
عروس دهر تا در زادن افتاد
ز تو پاکيزه تر فرزند کم زاد
به فرزنديت آدم چشم روشن
ز گلروييت عالم گشته گلشن
کمال حسن تو حد بشر نيست
پري از خوبي تو بهره ور نيست
پري را گر نبودي شرمساري
نماندي از تو در کنج تواري
فرشته گر چه بر چرخ برين است
به پيش روي تو سر بر زمين است
فلک زينسان بلندت ساخت پايه
فکن بر مبتلاي خويش سايه
زليخا گر چه زيبا دلرباييست
فتاده در کمندت مبتلاييست
ز طفلي داغ تو بر سينه دارد
ز سودايت غمي ديرينه دارد
به ملک خود سه بارت ديده در خواب
وز آن عمريست مانده در تب و تاب
گهي چون آب در زنجير بوده ست
گهي چون باد در شبگير بوده ست
کنون هم گشته زين سودا چو مويي
ندارد جز تو در دل آرزويي
بر او ناکرده نقد زندگي گم
ترحم کن خوش است آخر ترحم
به لب هستي زلال زندگاني
چه باشد قطره اي بر وي فشاني
به قد هستي نهال ميوه آور
چه باشد گر خورد از ميوه ات بر
رضا ده تا ز لعلت کام گيرد
بود سوز دلش آرام گيرد
قدم نه تا سراندازد به پايت
رطب چيند ز نخل دلربايت
چه کم گردد ز جاه چون تو شاهي
اگر گاهي کني سويش نگاهي
هوس دارد که با چندان عزيزي
کند پيش کنيزانت کنيزي
چو يوسف اين فسون از دايه بشنود
به پاسخ لعل گوهربار بگشود
به دايه گفت کاي دانا به هر راز
مشو بهر فريب من فسون ساز
زليخا را غلام زر خريدم
بسا از وي عنايت ها که ديدم
گل و آبم عمارت کرده اوست
دل و جانم وفا پرورده اوست
اگر عمري کنم نعمت شماري
نيارم کردن او را حق گزاري
سري بر خط فرمانش نهاده
به خدمتگاريم اينک ستاده
ولي گو بر من انديشه مپسند
که پيچم سر ز فرمان خداوند
ز بدفرماي نفس معصيت زاي
نهم در تنگناي معصيت پاي
به فرزندي عزيزم نام برده ست
امين خانه خويشم شمرده ست
نيم جز مرغ آب و دانه او
خيانت چون کنم در خانه او
خداي پاک را در هر سرشتي
جداگانه بود کاري و کشتي
بود پاکيزه طينت پاک کردار
زنازاده نباشد جز زناکار
ز مردم سگ ز سگ مردم نزايد
ز گندم جو ز جو گندم نيايد
به سينه سر اسرائيل دارم
به دل دانايي از جبريل دارم
اگر هستم نبوت را سزاوار
بود ز اسحاقم استحقاق اين کار
گلي ام رازها در وي نهفته
ز گلزار خليل الله شگفته
معاذالله که کاري پيشه سازم
که دارد از ره اين قوم بازم
زليخا زين هوس گو دور مي دار
دل خويش و مرا معذور مي دار
که من دارم ز فضل ايزد پاک
اميد عصمت از نفس هوسناک