زليخا را چو دايه آنچنان ديد
ز ديده اشکريزان حال پرسيد
که اي چشمم به ديدار تو روشن
دلم از عکس رخسار تو گلشن
دلت پر رنج و جانت پر ملال است
نمي دانم تو را اکنون چه حال است
تو را آرام جان پيوسته در پيش
چه مي سوزي ز بي آرامي خويش
در آن وقتي که از وي دور بودي
اگر مي سوختي معذور بودي
کنون در عين وصلي سوختن چيست
به داغش شمع جان افروختن چيست
که را از عاشقان اين دست داده ست
که معشوقش به خدمت سر نهاده ست
همين بس طالع فرخنده تو
که سلطان تو آمد بنده تو
مهي لايق به تاج پادشاهي
به فرمان تو شد ديگر چه خواهي
به رويش خرم و دلشاد مي باش
ز غم هاي جهان آزاد مي باش
ز سرو لاله رنگش کام مي گير
به رفتار خوشش آرام مي گير
لبش مي بين و جان مي پرور از وي
زلال کامراني مي خور از وي
زليخا چون شنيد اينها ز دايه
سرشکش را دل از خون داد مايه
ز ابر ديده خون دل فرو ريخت
به پيشش قصه مشکل فرو ريخت
بگفت اي مهربان مادر همانا
نيي چندان به سر کار دانا
نمي داني که من بر دل چه دارم
وز آن جان و جهان حاصل چه دارم
به خدمت پيش رويم ايستاده
ولي بي خدمتي را داد داده
ز من دوري نباشد هيچگاهش
ولي نبود به من هرگز نگاهش
بر آن تشنه ببايد زار بگريست
که بر لب آن بايد تشنه اش زيست
چو رويم شمع خوبي برفروزد
دو چشم خود به پشت پاي دوزد
بدين انديشه آزارش نجويم
که پشت پاش به باشد ز رويم
چو بگشايم بدو چشم جهان بين
به پيشاني نمايد صورت چين
بر آن چين سرزنش از من روا نيست
که از وي هر چه مي آيد خطا نيست
ز ابرويش مرا در دل گره هاست
کزان کج نيست کارم بي گره راست
چنين کز وي گره بر کارم افتد
نظر کردن به وي دشوارم افتد
دهانش کز سخن با من به تنگ است
به جز خون خوردنم از وي چه رنگ است
ز لعلش در دهانم آب گردد
به چشمم آب خون ناب گردد
قدش کامد نهال آرزويم
ز رحمت کم شود مايل به سويم
چو خواهم از نهالش سيب چينم
نچيده سيب صد آسيب بينم
ز چاه غبغبش چون کام خواهم
به چاه غم کند آرامگاهم
به رشکم ز آستين او که پيوست
به دستان يافته بر ساعدش دست
ز دامانش زنم در جيب جان چاک
که دارد پيش پايش روي بر خاک
چو دايه اين سخن بشنيد بگريست
که با حالي چنين مشکل توان زيست
فراقي کافتد از دوران ضروري
به از وصلي بدين تلخي و شوري
غم هجران همين يک سختي آرد
چنين وصلي دو صد بدبختي آرد