چو بندد بيدلي دل در نگاري
نگيرد کار او هرگز قراري
اگر نبود به کف نقد وصالش
به نسيه عشق بازد با خيالش
ولي خونش بود از دل چکيده
که افتد کار وي از دل به ديده
چو يابد بهره چشم اشکبارش
فتد انديشه بوس و کنارش
وگر بوس و کنارش هم دهد دست
ز بيم هجر باشد رنجه پيوست
اميد کامراني نيست در عشق
صفاي زندگاني نيست در عشق
بود آغاز آن خون خوردن و بس
بود انجامش از خود مردن و بس
به راحت کي بود آن کس سزاوار
که خون خوردن بود يا مردنش کار
زليخا بود يوسف را نديده
به خوابي و خيالي آرميده
به جز ديدارش از هر جست و جويي
نمي دانست خود را آرزويي
چو ديد از ديدن او بهره مندي
ز ديدن خواست طبع او بلندي
به آن آورد روي جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را
ز لعل او به بوسه کام گيرد
ز سروش با کنار آرام گيرد
بلي نظارگي کايد سوي باغ
ز شوق گل چو لاله سينه پر داغ
نخست از روي گل ديدن شود مست
ز گل ديدن به گل چيدن برد دست
زليخا وصل را مي جست چاره
ولي مي کرد ازان يوسف کناره
زليخا بود خون از ديده ريزان
ولي مي بود ازو يوسف گريزان
زليخا داشت بس جانسوز داغي
ولي مي داشت زان يوسف فراغي
زليخا رخ بدان فرخ لقا داشت
ولي يوسف نظر بر پشت پا داشت
زليخا بهر يک ديدن همي سوخت
ولي يوسف ز ديدن ديده مي دوخت
ز بيم فتنه روي او نمي ديد
به چشم فتنه جوي او نمي ديد
نيارد عاشق آن ديدار در چشم
که با يارش نيفتد چشم بر چشم
ز عاشق دمبدم اشکي و آهي
نباشد جو به اميد نگاهي
چو يار از حال عاشق ديده پوشد
سزد کش خون دل از ديده جوشد
زليخا را چو اين غم بر سر آمد
به اندک فرصتي از پا درآمد
برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لاله زرد
به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهي سروش خميد از بار اندوه
برفت از لعل لب آبي که بودش
نشست از شمع رخ تابي که بودش
نکردي شانه موي عنبرين بوي
جز اين پنجه که مي کندي به آن موي
به سوي آينه کم رو گشادي
مگر زانو که بر وي رو نهادي
ز بس کز دل فشاندي خون تازه
نگشتي چهره اش محتاج غازه
همه عالم به چشمش چون سيه بود
به چشمش سرمه را کي جايگه بود
ز سرمه زان سيه چشمي نمي جست
که اشک از نرگس او سرمه مي شست
زليخا را چو شد زين غم جگر ريش
زبان سرزنش بگشاد بر خويش
که اي کارت به رسوايي کشيده
ز سوداي غلام زر خريده
تو شاهي بر سرير سرفرازي
چرا با بنده خود عشق بازي
به معشوقي چو خود شاهي طلب دار
که شاهي را بود شاهي سزاوار
عجب تر آنکه از عجبي که دارد
به وصل چون تويي سر در نيارد
زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملامت
همي گفت اين و ليکن آن يگانه
نه زانسان در دل او داشت خانه
کش از خاطر توانستي برون کرد
بدين افسانه دردش را فسون کرد
بلي چون دلبري با جان درآميخت
نيارد جان ازو پيوند بگسيخت
برد پيوند جان از تن به يک دم
ولي با او بود جاويد محکم
چه خوش گفت آن به داغ عشق رنجور
که بوي از مشک و رنگ از گل شود دور
ولي بيرون بود ز امکان عاشق
که گويد ترک جانان جان عاشق