خوش آن بيدل که دولتيار گردد
به گرد خاطر دلدار گردد
برون آيد تمام از خواهش خويش
دهد در خواهش او کاهش خويش
چو خواهد جان رواني بر لب آرد
ببوسد خاک او و جان سپارد
چو جويد دل کند دل را ز غم خون
دهد در دم ز راه ديده بيرون
چو گويد خيز از سر پاي سازد
به خدمتگاري او سر فرازد
اگر راند نتابد سر چو خامه
وگر خواند نپيچد رو چو نامه
به حکم آنکه امت پروري را
شبان لايق بود پيغمبري را
ز يوسف با هزاران کامراني
همي زد سر تمناي شباني
زليخا آن تمنا را چو دريافت
به تحصيل تمنايش عنان تافت
نخستين خواست ز استادان يک فن
که کردند از برايش يک فلاخن
رسن همچون خور از زر تافتندش
جو گيسوي معنبر بافتندش
زليخا نيز مي پخت آرزويي
که گنجانم در او خود را چو مويي
چو نتوان بي سبب خود را بر او بست
ببوسم گاه گاهش زان سبب دست
وگر مي گفت اين را چون پسندم
که يک مو بار خود بر وي ببندم
مرصع ساخت بهر زيب و زيور
چو مژگان خودش از در و گوهر
به جنبش گر فتادي لعل خوشرنگ
ز بي مقداري افکنديش چون سنگ
وز آن پس داد فرمان تا شبانان
رمه در کوه و در صحرا چرانان
جدا سازند نادر بره اي چند
چو گردون چر بره بي مثل و مانند
چو آهوي ختن سنبل چريده
ز گرگان هرگز آسيبي نديده
زره سان پشمشان چون موي زنگي
ز ابريشم فزون در تازه رنگي
ز فربه دنبه ها يکسر گران بار
به راه از بس گراني نرم رفتار
به هر وادي چو رفتندي چرا زن
تو گويي موج مي زد سيل روغن
به روي موج باد از سر فرازي
گرفته صنعت زنجير سازي
ميان آن رمه يوسف شتابان
چو در برج حمل خورشيد تابان
چو مشکين آهوي تنها فتاده
به سوي گوسفندان رو نهاده
زليخا صبر و هوش و عقل و جان را
سبک دنباله کش کرده شبان را
نگهبانان موکل ساخت چندي
که دارندش نگاه از هر گزندي
بدينسان بود تا مي خواست کارش
نبود از دست بيرون اختيارش
اگر مي خواست در صحرا شبان بود
وگر مي خواست شاه ملک جان بود
ولي در ذات خود بود آن پريزاد
ز شاهي و شباني هر دو آزاد