تربيت کردن زليخا يوسف را عليه السلام و خدمتگاري نمودن وي مر او را به آنچه دسترس وي بود

چو دولت گير شد دام زليخا
فلک زد سکه بر نام زليخا
نظر از آرزوهاي جهان بست
به خدمتگاري يوسف ميان بست
ز زرکش جامه هاي خز و ديبا
به قدش همچو قدش چست و زيبا
مذهب تاج ها زرين کمرها
مرصع هر يک از رخشان گهرها
چو روز سال هر يک سيصد و شصت
مهيا کرد و فارغ بال بنشست
به هر روزي که صبح نو دميدي
به دوشش خلعتي از نو کشيدي
چو از زر تاج کردي خسرو شرق
به تاج ديگرش آراستي فرق
چو سر افراختي سرو روانش
به آيين دگر بستي ميانش
رخ آن آفتاب دلفريبان
نشد طالع دو روز از يک گريبان
دوبار آن تازه سرو گلشن راز
به يک افسر نشد هرگز سرافراز
نيست آن لب شکر از يک کمربند
ميان خود مکرر از ني قند
چو تاج زر به فرقش بر نهادي
هزاران بوسه اش بر فرق دادي
که چون تو خاک پايش تاج من باد
به اوج سروري معراج من باد
چو پيراهن کشيدي بر تن او
شدي همراز با پيراهن او
تنم گفتي ز تو يک تار بادا
وز آن تن چون تو برخوردار بادا
قبا بر قد آن سرو دلارا
چو کردي راست گفتي مر قبا را
که دارم آرزو زان سرو گلرنگ
که همچون تو در آغوشش کشم تنگ
کمر چون چست کردي بر ميانش
گذشتي اين تمنا بر زبانش
که گر دستم کمر بودي چه بودي
ز وصلش بهره ور بودي چه بودي
مسلسل گيسويش چون شانه کردي
مداواي دل ديوانه کردي
به هم دربافتي از عنبر خام
شکار جان خود را عنبرين دام
به قصد خورد شام و طعمه چاشت
به نعمت خانه خود روز و شب داشت
مهيا کرده خوانهاي ملون
به نعمت هاي گوناگون مزين
پي حلواش قند و مغز بادام
گرفتي از لب و دندان او وام
براي ميوه هاي گونه گونه
ز سيمين سيب او کردي نمونه
گهي از سينه هاي مرغ در پيش
کبابش ساز کردي چون دل خويش
گهي دادي چو لعل آبدارش
مرباهاي خاص خوشگوارش
چو کردي شربتش از شکر ناب
شدي همچون نبات از شرم او آب
به هر چيزش کز اينها ميل ديدي
روان چون جان خود پيشش کشيدي
شبانگه کش خيال خواب بودي
ز روز و رنج او بي تاب بودي
بيفکندي فراش دلپذيرش
نهادي مهد ديبا و حريرش
نهالش را ز گل کردي نهالين
گلش را از سمن يا لاله بالين
فسون خواندي بسي و افسانه گفتي
غبار خاطرش ز افسانه رفتي
چو بستي نرگسش را پرده خواب
شدي با شمع همدم در تب و تاب
دو مست آهوي خود را تا سحرگاه
چرانيدي به باغ حسن آن ماه
گهي با نرگسش همراز گشتي
گهي با غنچه اش دمساز گشتي
گهي از لاله زارش لاله چيدي
گهي از گلستانش گل چريدي
گرفتي گه ز نوشين چشمه اش لب
گهش گرد ذقن گشتي چو غبغب
گهي با گيسويش کردي سخن ساز
که اي همسر شده با گلبن ناز
مرا از ديده زان خونابه پاشي
که ديوي با پري همخوابه باشي
بدين افسوس پشت دست پايان
رساندي شب چو گيسويش به ايان
به روزان و شبان اين بود کارش
نبود از کار او يکدم قرارش
غمش خوردي و غمخواريش کردي
به خاتوني پرستاريش کردي
بلي عاشق هميشه جان فروشد
به جان در خدمت معشوق کوشد
به مژگان از ره او خار چيند
به چشم از پاي او آزار چيند
به چشم و جان نشيند حاضر او
بود کافتد قبول خاطر او