داستان دختر بازغه نام از نسل عاد که به مال و جمال نظير خود نداشت و غايبانه عاشق جمال يوسف شد و در آن آيينه جمال حقيقت ديد و از مجاز به حقيقت رسيد

نه تنها عشق از ديدار خيزد
بسا کين دولت از گفتار خيزد
درآيد جلوه حسن از ره گوش
ز جان آرام بربايد ز دل هوش
ندارد بيش ازين دلاله کاري
که گويد قصه زيبانگاري
ز ديدن هيچ اثر ني در ميانه
کند عاشق کسان را غايبانه
به ملک مصر زيبا دختري بود
که نسل عاديان را سروري بود
زده درج عقيقش خنده بر در
ز شکر خند او مصر از شکر پر
ز بس شيرين که شکر خند او بود
دل نيشکر اندر بند او بود
چو شکر ريختي از لعل خندان
شکر انگشت بگرفتي به دندان
شکر بود از دهانش با دل تنگ
نبات از رشک لعلش شيشه بر سنگ
چو در لطف از نباتش لب فره شد
نبات اندر دل شيشه گره شد
نبات ار چند دادي شيشه را دل
نمي شد با لب لعلش مقابل
نبود ايمن ز لعل مي پرستش
که با آن پر دلي آرد شکستش
جهان را فتنه بود آن غيرت حور
ز شيرين شکر او مصر پر شور
سران ملک در سوداش بودند
بتان شهر ناپرواش بودند
ولي بر چرخ مي سود افسر او
به هر کس در نمي آمد سر او
ز عز و مال و استغناي جاهش
نمي افتاد سوي کس نگاهش
حديث يوسف و وصفش چو بشنيد
به ماه روي او مهرش بجنبيد
چو شد گفت و شنيد آن پياپي
شد آن انديشه محکم در دل وي
به ديدن ميلش افتاد از شنيدن
بلي باشد شنيدن تخم ديدن
نصاب قيمتش معلوم خود ساخت
ز ترتيب نصابش دل بپرداخت
هزار اشتر همه پاکيزه گوهر
پر از ديبا و مشک و گوهر و زر
ز انواع نفايس هر چه بودش
که دادن در بها لايق نمودش
مرتب کرد و راه مصر برداشت
به مخزن از ذخاير هيچ نگذاشت
فتاد از مقدمش آوازه در مصر
برآمد هاي و هويي تازه در مصر
به مصر آمد سري در راه يوسف
خبر پرسان ز جولانگاه يوسف
چو از جولانگه يوسف نشان يافت
دل خرم به سوي او عنان تافت
جمالي ديد بيش از حد ادراک
چو جان ز آلودگي آب و گل پاک
به گيتي مثل او ناديده هرگز
ز کس مانند او نشنيده هرگز
نخست از ديدن او بي خود افتاد
ز ذوق بي خودي گشت از خود آزاد
وز آن پس بيهشي هشياري آورد
ز خواب غفلتش بيداري آورد
زبان بگشاد و پرسش کرد آغاز
جواهر جست ازان گنجينه راز
بگفت اي از تو کار نيکويي راست
بدين خوبي جمالت را که آراست
که لامع ساخت خورشيد جبينت
که آمد خرمن مه خوشه چينت
کدامين خامه زن نقش تو پرداخت
کدامين باغبان سرو تو افراخت
که زد پرگار طاق ابرويت را
که داد اين تاب بند گيسويت را
گل سيراب تو آب از کجا خورد
بدين آبش درين بستان که پرورد
به سروت خوب رفتاري که آموخت
به لعلت نغز گفتاري که آموخت
مه روي تو لوح نامه کيست
سر زلف تو حرف خامه کيست
که بينا نرگست را چشم بگشاد
ز خواب نيستي بيداريش داد
که بر درج درت زد قفل ياقوت
که دل را قوت آمد روح را قوت
که کندت در زنخدان چاه غبغب
که ز آب زندگي کردش لبالب
که خال عنبرينت زد به رخسار
نشيمن ساخت زاغي را ز گلزار
چو يوسف اين سخن ها کرد ازو گوش
غذاي جان فشاند از چشمه نوش
بگفتا صنعت آن صانعم من
که از بحرش به رشحي قانعم من
فلک يک نقطه از کلک کمالش
جهان يک غنچه از باغ جمالش
ز نور حکمتش خورشيد تابي
ز بحر قدرتش گردون حبابي
جمالش بود پاک از تهمت عيب
نهفته در حجاب پرده غيب
ز ذرات جهان آيينه ها ساخت
ز روي خود به هر يک عکسي انداخت
به چشم تيز بينت هر چه نيکوست
چو نيکو بنگري عکس رخ اوست
چو ديدي عکس سوي اصل بشتاب
که پيش اصل نبود عکس را تاب
معاذالله ز اصل ار دور ماني
چو عکس آخر شود بي نور ماني
نباشد عکس را چندان بقايي
ندارد رنگ گل چندان وفايي
بقا خواهي به روي اصل بنگر
وفا جويي به سوي اصل بگذر
غم چيزي رگ جان را خراشد
که گاهي باشد و گاهي نباشد
چو دانا دختر اين اسرار بشنيد
بساط عشق يوسف درنورديد
به يوسف گفت چون وصفت شنيدم
به دل داغ تمنايت کشيدم
گرفتم پيش راه آرزويت
ز سر پا ساختم در جست و جويت
چو ديدم روي تو افتادم از پاي
به جان دادن ته پايت زدم راي
ولي چون گوهر اسرار سفتي
نشان زان منبع انوار گفتي
به تحقيق سخن بشکافتي موي
مرا از مهر خود برتافتي روي
حجاب از روي اميدم گشودي
ز ذره ره به خورشيدم نمودي
کنون بر من در اين راز باز است
که با تو عشق ورزيدن مجاز است
چو باشد بر حقيقت چشم بازم
به افتد ترک سوداي مجازم
جزاک الله که چشمم باز کردي
مرا با جان جان همراز کردي
ز مهر غير بگسستي دل من
حريم وصل کردي منزل من
اگر هر موي من گردد زباني
ز تو رانم به هر يک داستاني
نيارم گوهر شکر تو سفتن
سر مويي ز احسان تو گفتن
پس آنگه کرد پدرود وي و رفت
برست از مايه و سود وي و رفت
بنا کرد از پس رفتن به تعجيل
عبادتخانه اي بر ساحل نيل
دلي از ملک و مال عالم آزاد
به مسکينان و محتاجان صلا داد
که ملک و مال وي تاراج کردند
به قوت يک شبش محتاج کردند
به جاي تاج از گوهر مرصع
قناعت کرد با فرسوده مقنع
به جاي بستن زرين عصابه
به سر بربست پشمين پاي تابه
تن خود ز اطلس و اکسون بپرداخت
لباس آيينه آسا از نمد ساخت
به دست وي چو گوهر دار ياره
سفالين سبحه آمد در شماره
به کنج آن عبادتخانه ره کرد
ز عالم رو در آن محرابگه کرد
ز گلخن دامن خاکستر آورد
به خلوت بستر سنجاب گسترد
ز خارا زير سر بنهاد بالش
درآمد گيتي از دردش به نالش
در آن معبد به سر مي برد تا بود
به طاعت پاي مي افشرد تا بود
چو در طاعتگري عمرش سرآمد
به جان دادن چو مردان خوش برآمد
نپنداري که جان را رايگان داد
فروغ روي جانان ديد و جان داد
دلا مردانگي زين زن بياموز
به ماتم شيوه بين شيون بياموز
غم خود خور اگر اين غم نداري
بکن ماتم گر اين ماتم نداري
به سر شد عمر در صورت پرستي
دمي ز انديشه صورت نرستي
به هر دم حسن صورت را زواليست
ز حالي هر زمان گردان به حاليست
مزن هر دم قدم در سنگلاخي
ز شاخي هر زمان منشين به شاخي
نشيمن برتر از کون و مکان گير
فراز کاخ معني آشيان گير
بود معني يکي صورت هزاران
مجو جمعيت از صورت شماران
پريشاني بود هر جا شمار است
وز آن رو در يکي کردن حصار است
چو تاب حمله دشمن نداري
به آن کز جنگ او باشي حصاري