به معرض بيع درآوردن مالک يوسف را عليه السلام و خريدن زليخا وي را به اضعاف آنچه ديگران مي خريدند

چه خوش وقتي و خرم روزگاري
که ياري بر خورد از وصل ياري
برافروزد چراغ آشنايي
رهايي يابد از داغ جدايي
چو يوسف شد به خوبي گرم بازار
شدندش مصريان يکسر خريدار
به هر چيزي که هر کس دسترس داشت
در آن بازار بيع او هوس داشت
شنيدم کز غمش زالي برآشفت
تنيده ريسماني چند مي گفت
همين بس گر چه بس کاسد قماشم
که در سلک خريدارانش باشم
منادي بانگ مي زد از چپ و راست
که مي خواهد غلامي بي کم و کاست
رخ او مطلع صبح صباحت
لب او گوهر کان ملاحت
ز سيماي صلاحش چهره پر نور
به اخلاق کرامش سينه معمور
نيارد بر زبان جز راستي هيچ
نباشد در کلام او خم و پيچ
يکي شد زان ميانه اول کار
به يک بدره زر سرخش خريدار
ازان بدره که چون خواهي شمارش
بيابي از درست زر هزارش
خريداران ديگر رخش راندند
به منزلگاه صد بدره رساندند
بر آن افزود دولتمند ديگر
به قدر وزن يوسف مشک اذفر
بر آن داناي ديگر ساخت افزون
به وزنش لعل ناب و در مکنون
بدين قانون ترقي مي نمودند
ز انواع نفايس مي فزودند
زليخا گشت ازين معني خبردار
مضاعف ساخت آنها را به يک بار
خريداران ديگر لب ببستند
پس زانوي نوميدي نشستند
عزيز مصر را گفت اي نکو راي
برو بر مالک اين قيمت بپيماي
بگفتا آنچه من دارم دفينه
ز مشک و گوهر و زر در خزينه
به يک نيمه بهايش برنيايد
اداي آن تمام از من کي آيد
زليخا داشت درجي پر ز گوهر
نه درجي بلکه برجي پر ز اختر
بهاي هر گهر زان درج مکنون
خراج مصر بودي بلکه افزون
بگفتا کين گهرها در بهايش
بده اي گوهر جانم فدايش
عزيز آورد باز از نو بهانه
که دارد ميل آن شاه زمانه
که در خيل وي اين پاکيزه دامان
بود سر دفتر ديگر غلامان
بگفتا رو سوي شاه جهاندار
حق خدمتگزاري را بجا آر
بگو بر دل جز اين بندي ندارم
که پيش ديده فرزندي ندارم
سرافرازي فزا زين احترامم
که آيد زير فرمان اين غلامم
به برجم اختر تابنده باشد
مرا فرزند و شه را بنده باشد
چو شاه اين نکته سنجيده بشنيد
ز بذل التماسش سر نپيچيد
اجازت داد تا حالي خريدش
ز مهر دل به فرزندي گزيدش
به سوي خانه بردش خرم و شاد
زليخا شد ز بند محنت آزاد
به مژگان گوهر شادي همي سفت
دو چشم خود همي ماليد و مي گفت
به بيداريست يا رب يا به خواب است
که جان من ز جانان کامياب است
به شبهاي سيه کي بود اميدم
که گردد روزي اين روز سفيدم
شبم را صبح فيروزي برآمد
غم و رنج شباروزي سرآمد
شدم با نازنين خويش همراز
سزد اکنون که بر گردون کنم ناز
درين محنتسرا بي غم چو من کيست
پس از پژمردگي خرم چو من کيست
چه بودم ماهيي در ماتم آب
طپان بر ريگ تفسان از غم آب
درآمد سيلي از ابر کرامت
به دريا برد ازان ريگم سلامت
که بودم گمره در ظلمت شب
رسيده جان ز گمراهيم بر لب
برآمد از افق رخشنده ماهي
به کوي دولتم بنمود راهي
که بودم خفته اي بر بستر مرگ
خليده در رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از در من
به آب زندگي شد ياور من
بحمدالله که دولت ياريم کرد
زمانه ترک جان آزاريم کرد
هزاران جان فداي آن نکوکار
که آورد اينچنين نقدي به بازار
چه غم گر حقه گوهر شکستم
چو آمد معدن گوهر به دستم
به پيش نقد جان گوهر چه باشد
طفيل دوست باشد هر چه باشد
جمادي چند دادم جان خريدم
بناميزد عجب ارزان خريدم
کي از نقد خود آن کس بهره بيند
که عيسي بدهد و خر مهره چيند
اگر خرمهره را بدرود کردم
چو عيسي آن من شد سود کردم
به شعر فکرت اين اسرار مي بيخت
سرشک از چشم گوهربار مي ريخت
گهي در روي يوسف لال مي بود
ز داغ هجر فارغ بال مي بود
گه از هجر گذشته ياد مي کرد
به وصلش خاطر خود شاد مي کرد