رسدن زليخا به درگاه پادشاه و سبب ازدحام پرسيدن و جمال يوسف را عليه السلام ديدن و وي را شناختن

زليخا بود ازين صورت تهي دل
کزو تا يوسف آمد يک دو منزل
ولي جانش ازان معني خبر داشت
ز داغ شوق سوزي در جگر داشت
نمي دانست کان شوق از کجا خاست
به حيلت سازيش تسکين همي خواست
به صحرا شد برون تا زان بهانه
ز دل بيرون دهد اندوه خانه
به سختي چند روز آنجا به سر برد
بر آن محنت بسي دندان بيفشرد
گرفت اسباب عيش و خرمي پيش
ولي هر لحظه شد اندوه او بيش
چو در صحرا به خرمن سيلش افتاد
دگر باره به خانه ميلش افتاد
به پشت بارگي هودج نشين شد
به منزلگاه خود رحلت گزين شد
اگر چه روي در منزلگهش بود
گذر بر ساحت قصر شهش بود
چو ديد آن انجمن گفت اين چه غوغاست
که گويي رستخيز از مصر برخاست
يکي گفت اين پي فرخنده ناميست
بساط عرض کنعاني غلاميست
غلامي ني که رخشان آفتابي
به دارالملک خوبي کاميابي
زليخا دامن هودج برانداخت
چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت
برآمد از دلش بي خواست فرياد
ز فريادي که زد بي خود بيفتاد
روان هودج کشان هودج براندند
به خلوتخانه خاصش رساندند
چو شد منزلگهش آن خلوت راز
ز حال بي خودي آمد به خود باز
ازو پرسيد دايه کاي دلفروز
چرا کردي فغان از جان پر سوز
لب شيرين به افغان چون گشادي
بدان تلخي چرا بي خود فتادي
بگفت اي مهربان مادر چه گويم
که گردد آفت من هر چه گويم
در آن مجمع غلامي را که ديدي
ز اهل مصر وصف او شنيدي
ز عالم قبله گاه جان من اوست
فدايش جان من جانان من اوست
به خوابم روي زيبا وي نموده ست
شکيب از جان شيدا وي ربوده ست
به تن در تب به دل در تاب ازويم
ز ديده غرق خون ناب ازويم
درين کشور ز سودايش فتادم
بدين شهر از تمنايش فتادم
ز خان و مان مرا آواره او ساخت
درين آوارگي بيچاره او ساخت
به هر محنت که ديدي چند سالم
که بود از راحت گيتي ملالم
همه از آرزوي روي او بود
ز شوق قامت دلجوي او بود
ز کوه افزون بود بار من امروز
ندانم چون شود کار من امروز
مه من شاه ايوان که گردد
به رخ شمع شبستان که گردد
کدامين ديده گردد روشن از وي
کدامين خانه گردد گلشن از وي
که يابد از لب جانبخش او کام
که گيرد در پناه سروش آرام
کمند جعد مشکينش که بافد
ز وصل نخل سيمينش که لافد
که بازد حاصل خود در بهايش
که سازد کحل ديده خاک پايش
مرا به گردد از وي حال يا ني
رسد دستم بدين اقبال يا ني
چو دايه آتش او ديد کز چيست
چو شمع از آتش او زار بگريست
بگفت اي شمع سوز خود نهان دار
غم شب رنج روز خود نهان دار
صبوري پيشه کردي روزگاري
مکن جز صبر نيز امروز کاري
بود کز صبر اميدت برآيد
ز ابر تيره خورشيدت برآيد