چو مالک را برون از دست رنجي
فرو شد پاي ازان سودا به گنجي
نمي آمد به روي آن دلاراي
در آن ره بر زمين از شاديش پاي
به بويش جان همي پرورد و مي رفت
دو منزل را يکي مي کرد و مي رفت
به مصر آمد چو نزديک از ره دور
ميان مصريان شد قصه مشهور
که آمد مالک اينک از سفر باز
به عبراني غلامي گشته دمساز
بر اوج نيکويي تابنده ماهي
به ملک دلبري فرخنده شاهي
نديده با هزاران ديده افلاک
چو او نقشي به صورتخانه خاک
چو شاه مصر اين آوازه بشنيد
ازين غيرت بسي بر خويش پيچيد
که خاک مصر بستان جمال است
به از گلهاي اين بستان محال است
گلي کز روضه فردوس خيزد
ز شرم رويشان بر خاک ريزد
عزيز مصر را گفتا روان شو
به استقبال سوي کاوران شو
به چشم خود ببين آن ماهرو را
بياور رو بدين درگاه او را
عزيز از مصر رو در کاروان کرد
نظر در روي آن آرام جان کرد
چنان ديدار او از خود ربودش
که بيخود خواست تا آرد سجودش
ولي يوسف سرش از خاک برداشت
به پيش روي خويشش سجده نگذاشت
که سر جز پيش آن کس خم مبادت
که بر گردن ز سر منت نهادت
عزيز آنگه ز مالک شد طلبکار
کش آرد تا در شاه جهاندار
بگفتا ز آمدن فکري نداريم
ولي از لطف تو اميدواريم
که ما را اين زمان معذور داري
به آسايش درين منزل گذاري
بود روزي سه چار آسوده گرديم
که از رنج سفر بي خواب و خورديم
غبار از روي و چرک از تن بشوييم
تن پاکيزه سوي شاه پوييم
عزيز مصر چون اين نکته بشنيد
به خدمتگاري شه باز گرديد
به شاه از حسن يوسف شمه اي گفت
به غيرت ساخت جان شاه را جفت
اشارت کرد کز خوبان هزاران
به دارالملک خوبي شهرياران
همه زرين کله بنهاده بر سر
همه زرکش قبا پوشيده در بر
کمرهاي مرصع بر ميانشان
به خنده در شکر ريزي دهانشان
چو گل از گلشن خوبي بچينند
ز گلرويان مصري برگزينند
که چون آرند يوسف را به بازار
کنندش عرض بر چشم خريدار
کشند اينان بدين شکل و شمايل
به دعوي داريش صف در مقابل
شود ور خود بود مهر جهانگرد
ازين آتش رخان بازار او سرد