فغان زين چرخ دولابي که هر روز
به چاهي افکند ماهي دل افروز
غزالي در رياض جان چرنده
نهد در پنجه گرگ درنده
چو يوسف را به آن گرگان سپردند
فلک گفتا که گرگان بره بردند
به چشمان پدر تا مي نمودند
ز يکديگر به مهرش مي ربودند
گهي آن بر سر دوشش گرفتي
گه اين تنگ اندر آغوشش گرفتي
چو پا بر دامن صحرا نهادند
بر او دست جفا کاري گشادند
ز دوش مرحمتبارش فکندند
ميان خاره و خارش فکندند
برهنه پا قدم بر خار مي زد
به گل از خار و خس مسمار مي زد
فکنده کفش ره بر خاره مي کرد
کف سيمين ز خاره پاره مي کرد
کف پايي که مي بودش ز گل ننگ
ز خون در خار و خارا گشت گلرنگ
چو ماندي پس ازان ده سخت پنجه
طپانچه کرديش رخساره رنجه
به تيغ قطع باد آن دست کوتاه
که سرپنجه زند با پنجه ماه
چو رفتي پيش کردي خم سيلي
قفايش چون رخ بدخواه نيلي
ببسته از فقا اوليست دستي
که بيند آن قفا از وي شکستي
چو با ايشان شدي پهلو به پهلو
رسيدي مالش گوشش ز هر سو
کسي کان گوش را مالد به انگشت
جز انگشتش مبادا هيچ در مشت
به زاري هر که را دامن کشيدي
به بيزاري گريبانش دريدي
به گريه هر که را در پا فتادي
به خنده بر سر او پا نهادي
به ناله هر که را آواز کردي
نواهاي مخالف ساز کردي
چو شد نوميد ازيشان گريه برداشت
ز خون ديده بر گل لاله مي کاشت
گهي در خون و گه در خاک مي خفت
ز اندوه دل صد چاک مي گفت
کجايي اي پدر آخر کجايي
ز حال من چنين غافل چرايي
بيا بنگر کنيزک زادگان را
ز راه عقل و دين افتادگان را
که با کام دلت در دل چه دارند
حق الطاف تو چون مي گذارند
گلي کز روضه جانت دميده ست
بر او باران احسانت چکيده ست
چنان از تشنگي در تاب مانده
که ني رنگ اندر او ني آب مانده
نهال نازپرورد بهشتي
که در بستانسراي عمر کشتي
چنان از باد جور افتاده بر خاک
کزو جويد بلندي خار و خاشاک
مهي کز وي شبت را نور بودي
ز ظلمت هاي دوران دور بودي
رسيدش از فلک زانسان وبالي
که جويد لمعه نور از هلالي
بدينسان بود حالش تا سه فرسنگ
ازو صلح و وزآن سنگيندلان جنگ
ازو نرمي و زيشان سخترويي
ازو گرمي و زيشان سرد گويي
ز ناگه بر لب چاهي رسيدند
ز رفتن بر لب چاه آرميدند
چهي چون گور ظالم تنگ و تيره
ز تاريکيش چشم عقل خيره
لب او چون دهان اژدهايي
پي قوت از برون مردم ربايي
درونش چون درون مردم آزار
براي مردم آزاري پر از مار
مدار نقطه اندوه دورش
برون از طاقت انديشه غورش
محيطش پر کدورت مرکزش دور
هوايش پر عفونت چشمه اش شور
نفس زن گر در او يکدم نشستي
نفس را بر نفس زن ره ببستي
چو ايشان دفع آن گلچهره مه را
پسنديدند آن نابهره چه را
دگر بار از جفاشان داد برداشت
به نوعي ناله و فرياد برداشت
که گر آن سنگ را معلوم گشتي
ز سوزش نرمتر از موم گشتي
ولي آن ساز تيز آهنگ تر شد
دل چون سنگ ايشان سنگ تر شد
چه گويم کز جفا ايشان چه کردند
دلم ندهد که گويم آنچه کردند
بر آن ساعد که گر بر وي رسيدي
حرير خلد ازان آزار ديدي
رسن بستند از موي بز و ميش
بر او شد هر سر مويي يکي نيش
ميانش را که بودي موي مانند
به پشمين ريسمان دادند پيوند
کشيدند از بدن پيراهن او
چو گل از غنچه عريان شد تن او
به قد خود بريدند از ملامت
لباسي تا به دامان قيامت
فرو آويختند آنگه به چاهش
در آب انداختند از نيمه راهش
ز خوبي بود خورشيد جهانتاب
فکندش چرخ چون خورشيد در آب
برون از آب در چه بود سنگي
نشيمن ساخت آن را بي درنگي
چه دولت يافت آخر بنگر آن سنگ
که کان گوهري شد بس گرانسنگ
ز لعل بي گدازش شکر آيين
شد آن شورابه همچون شهد شيرين
شد از نور رخش آن چاه روشن
چو شب روي زمين از ماه روشن
شميم گيسوان عطر سايش
عفونت را برون برد از هوايش
ز فر طلعت او هر گزنده
سوي سوراخ ديگر شد خزنده
به تعويذ اندرش پيراهني بود
که جدش را ز آتش مأمني بود
فرستادش به ابراهيم رضوان
ازان رو شد برا و آتش گلستان
رسيد از سدره جبريل امين زود
ز بازوي وي آن تعويذ بگشود
برون آورد از آنجا پيرهن را
بدان پوشيد آن پاکيزه تن را
ازان پس گفت اي مهجور غمناک
پيامت مي رساند ايزد پاک
که روزي اين خيانت پيشگان را
گروه ناصواب انديشگان را
ز تو دلريش تر پيشت رسانم
فکنده پيش سر پيشت نشانم
بر ايشان اين جفاها را شماري
وزيشان حال خود پوشيده داري
تو داني مو به مو کايشان کيانند
سر مويي تو را ايشان ندانند
ز جبريل اين سخن يوسف چو بشنود
ز رنج و محنت اخوان برآسود
نمود آن تخته سنگش تختگاهي
نشست آنجا چو نيکو بخت شاهي
به تسکين دادن جان حزينش
نديم خاص شد روح الأمينش