جوانمردان که از خود رستگانند
به کنج بيخودي بنشستگانند
ز قيد طبع و کيد نفس پاکند
به راه درد و کوي عشق خاکند
نه زيشان بر دل مردم غباري
نه از مردم بر ايشان هيچ باري
به ناسازي عالم سازگارند
به هر باري که آيد بردبارند
چو شب خسپند بي کين و ستيزند
سحر زانسان که شب خسپند خيزند
حسد ورزان يوسف بامدادان
به فکر دينه خرم طبع و شادان
زبان پر مهر و سينه کينه انديش
چو گرگان نهان در صورت ميش
به ديدار پدر احرام بستند
به زانوي ادب پيشش نشستند
در زرق و تملق باز کردند
ز هر جايي سخن آغاز کردند
بيان کردند هر نوي و کهن را
رسانيدند تا اينجا سخن را
که از خانه ملالت خاست ما را
هواي رفتن صحراست ما را
اگر باشد اجازت قصد داريم
که فردا روز در صحرا گذاريم
برادر يوسف آن نور دو ديده
ز کمسالي به صحرا کم رسيده
چه باشد کش به ما همراه سازي
به همراهيش ما را سر فرازي
به کنج خانه مانده روز تا شب
«فارسله غدا نرتع و نلعب »
گهي با او ره صحرا نورديم
گهي بر پشت کوه و پشته گرديم
گهي از گوسفندان شير دوشيم
گهي شيرين و خندان شير نوشيم
ز فرش سبزه بازيگاه سازيم
به هر لاله به بازي راه سازيم
رباييم از سر لاله کلاهش
کنيم از فرق يوسف جلوه گاهش
زده بالا به سان کبک دامان
ميان سبزه سازيمش خرامان
به يک جا گله آهو چرانيم
ز يک سو گرگ را زهره درانيم
بود طبعش به اينها شاد گردد
ز اندوه وطن آزاد گردد
ز جد گر چه هزار اعجوبه سازي
نخندد طبع کودک جز به بازي
چو يعقوب اين سخن بشنيد ازيشان
گريبان رضا پيچيد ازيشان
بگفتا بردن وي کي پسندم
کزان گردد درون اندوهمندم
ازان ترسم کزو غافل نشينيد
ز غفلت صورت حالش نبينيد
درين ديرينه دشت محنت انگيز
کهن گرگي بر او دندان کند تيز
بدان نازک بدن دندان رساند
تنش را بلکه جانم را دراند
چو آن افسونگران اين را شنيدند
فسون ديگر از نو در دميدند
که آخر ما نه زانسان سست راييم
که هر ده تن به گرگي بس نياييم
نه گرگ ار شير مردمخوار باشد
به چنگ ما چو روبه خوار باشد
چو زيشان کرد يعقوب اين سخن گوش
ز عذر انگيختن گرديد خاموش
به صحرا بردن يوسف رضا داد
بلا را در ديار خود صلا داد