چو آيد مشکلي پيش خردمند
کزان مشکل فتد در کار او بند
کند عقل دگر با عقل خود يار
که تا در حل آن گردد مددگار
ز يک شمعش نگيرد نور خانه
فروزد شمع ديگر در ميانه
ولي هست اين سخن در راست بينان
به صدر راستي بالانشينان
نه در کجرو حريفان کج انديش
که گردد از دو کجرو کجروي بيش
چو مجلس ساختند اخوان يوسف
براي مشورت در شان يوسف
يکي گفت او ز حسرت خون ما ريخت
به خونريزيش بايد حيله انگيخت
ز دشمن ريز خون چون يافتي دست
که از دستش به خونريزي توان رست
چو گردد کشته پنهان ماند اين راز
ز کشته بر نيايد هرگز آواز
يکي گفت اين به بي دينيست راهي
که انديشيم قتل بي گناهي
اگر اسب جفا رانيم آخر
نه تا کشتن مسلمانيم آخر
غرض زين بقعه بيرون بردن اوست
نه کشتن يا زدن يا بردن اوست
همان به کافکنيمش از پدر دور
به هايل واديي محروم و مهجور
بياباني در او جز دام و دد ني
به جز روباه و گرگ از نيک و بد ني
نباشد آب او جز اشک نوميد
نباشد نان او جز قرص خورشيد
نه در وي سايه اي جز در شب تار
نه در وي بستري جز نشتر خار
چو يکچند اندر او آرام گيرد
به مرگ خويشتن بي شک بميرد
نگشته تيغ ما رنگين به خونش
رهيم از تيغ نيرنگ و فسونش
دگر يک گفت قتل ديگر است اين
چه جاي قتل ازان هم بدتر است اين
به يکدم زير خنجر جان سپردن
به است از گرسنه يا تشنه مردن
صواب آنست کاندر دور و نزديک
طلب داريم چاهي تنگ و تاريک
ز صدر عزت و جاه افکنيمش
به صد خواري در آن چاه افکنيمش
بود کانجا نشيند کارواني
برآسايد در آن منزل زماني
به چاه اندر کسي دلوي گذارد
به جاي آب ازان چاهش برآرد
به فرزنديش گيرد يا غلامي
کند در بردن وي تيزگامي
شود پيوند او زينجا بريده
به وي از ما گزندي نارسيده
چو گفت او قصه چاه پر آسيب
شدند آنان همه بر چه سراشيب
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بي ريسمان رفتند در چاه
گرفته با پدر در دل نفاقي
بر آن تزوير کردند اتفاقي
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعده آن کار دادند