خواب ديدن يوسف عليه السلام که آفتاب و ماه و يازده ستاره وي را سجده مي برند و شنيدن اخوان آن را و زيادت شدن حسد ايشان

خوش آن کز بند صورت باز رسته
ز سحر چشمبندان چشم بسته
دلش بيدار و چشمش در شکر خواب
نديده کس چنين بيدار در خواب
بپوشيده ز ناپاينده ديده
ولي پوشيده آينده ديده
شبي يوسف به پيش چشم يعقوب
که پيش او چو چشمش بود محبوب
به خواب خوش نهاده سر به بالين
به خنده لعل نوشين کرد نوشين
ز شيرين خنده آن لعل شکرخند
به دل يعقوب را شوري در افکند
چو يوسف نرگس سيراب بگشاد
چو بخت خويش چشم از خواب بگشاد
بدو گفت اي شکر شرمنده تو
چه موجب داشت شکر خنده تو
بگفتا خواب ديدم مهر و مه را
ز رخشنده کواکب يازده را
که يکسر داد تعظيمم بدادند
به سجده پيش رويم سر نهادند
پدر گفتا که بس کن زين سخن بس
مگوي اين خواب را زنهار با کس
مباد اين خواب را اخوان بدانند
به بيداري صد آزارت رسانند
ز تو در دل هزاران غصه دارند
درين قصه کيت فارغ گذارند
نيارند از حسد اين خواب را تاب
که بس روشن بود تعبير اين خواب
پدر کرد اين وصيت ليک تقدير
به بادي بگسلد زنجير تدبير
به يک تن گفت يوسف آن فسانه
نهاد آن را به اخوان در ميانه
شنيدستي که هر سر کز دو بگذشت
به اندک وقت درد هر زبان گشت
حکيمي گفت کان دو جز دو لب نيست
کزان سر بگذرانيدن ادب نيست
بسا سر کز دو لب افتد به بيرون
درون صد دلاور را کند خون
چه خوش گفت آن نکو گوي نکوکار
که سر خواهي سلامت سر نگهدار
چو وحشي مرغي از بند قفس جست
دگر نتوان به دستان پاي او بست
چو اخوان قصه يوسف شنيدند
ز غصه پيرهن بر خود دريدند
که يا رب چيست در خاطر پدر را
که نشناسد ز نفع خود ضرر را
نمي دانيم کز طفلي چه آيد
که طفلي جز طفيلي را نشايد
به هر يک چند بر بافد دروغي
دهد زان گوهر خود را فروغي
خورد آن پير مسکين زو فريبي
شود از صحبت او ناشکيبي
کند قطع نکو پيوندي ما
برد مهر پدر فرزندي ما
پدر کرده ست ازينسان سربلندش
نيفتد اينقدر حشمت پسندش
هوس دارد که ما از تيرگي پاک
به سجده پيش او افتيم بر خاک
نه تنها ما که مادر با پدر هم
نبايد جاه جويي اينقدر هم
پدر را ما خريداريم ني او
پدر را ما هواداريم ني او
اگر روز است در صحرا شبانيم
وگر شب خانه اش را پاسبانيم
بر اعدا قوت بازويش از ماست
بر احباب آب رويش از ماست
بجز حيلتگري از وي چه ديده ست
کز اينسان بر سر ما برگزيده ست
بيا تا کار خود را چاره سازيم
به هر راهش توان آواره سازيم
چو با ما بر سر غمخوارگي نيست
دواي او به جز آوارگي نيست
ببايد چاره سازي را کمر بست
نرفته اختيار چاره از دست
چو خاري بر دمد از شور بختي
ببايد کند ناگشته درختي
به قصد چاره سازي عهد بستند
به عزم مشورت يکجا نشستند