عمر گذرانيدن زليخا در مفارقت يوسف عليه السلام و تلهف و تأسف وي بر آن مدي الليالي و الايام

چو دل با دلبري آرام گيرد
ز وصل ديگر کي کام گيرد
کجا پروانه پرد سوي خورشيد
چو باشد سوي شمعش روي اميد
نهي صد دسته ريحان پيش بلبل
نخواهد خاطرش جز نکهت گل
ز مهر آتش چو در نيلوفر افتد
تماشاي مهش کي در خور افتد
چو خواهد تشنه جاني شربت آب
نيفتد سودمندش شکر ناب
زليخا را در آن فرخنده منزل
همه اسباب حشمت بود حاصل
غلامي بود پيش رو عزيزش
نبود از مال و زر کم هيچ چيزش
پرستاران گلبوي گل اندام
پرستاريش را بي صبر و آرام
کنيزان دل آشوب دلاراي
پي خدمتگري ننشسته از پاي
غلامان قصب پوش کمربند
ز سر تا پاي شيرين چون ني قند
سيه فاماني از عنبر سرشته
ز شهوت پاکدامن چون فرشته
مقيمان حريم پاکبازي
امينان حرم در کارسازي
ز خاتونان مصري همنشينان
به رعنايي و خوبي نازنينان
همه همقامت و همزاد با او
ز ذوق همنشيني شاد با او
زليخا با همه در صفه بار
که يکسان باشد آنجا يار و اغيار
بساط خرمي افکنده بودي
درون پر خون و لب پر خنده بودي
به ظاهر با همه گفت و شنو داشت
ولي دل جاي ديگر در گرو داشت
لبش با خلق در گفتار مي بود
ولي جان و دلش با يار مي بود
ازان ياريگران در شادي و غم
نبودش با کسي پيوند محکم
به صورت بود با مردم نشسته
به معني از همه خاطر گسسته
ز وقت صبح تا شب کارش اين بود
ميان دوستان کردارش اين بود
چو شب بر چهره مشکين پرده بستي
چو مه در پرده اش تنها نشستي
خيال دوست را در خلوت راز
نشاندي تا سحر بر مسند ناز
به زانوي ادب بنشستيش پيش
به عرض او رسانيدي غم خويش
ز ناله چنگ محنت ساز کردي
سرود بيخودي آغاز کردي
بدو گفتي که اي مقصود جانم
به مصراز خويشتن دادي نشانم
عزيز مصر گفتي خويش را نام
عزيزي روزيت بادا سرانجام
به فرقم تاج عزت از عزيزيت
به روي آثار دولت از کنيزيت
به مصر امروز مهجور و غريبم
ز اقبال وصالت بي نصيبم
ندانم تا به کي سوزم بدين داغ
چراغ محنت افروزم بدين داغ
بيا و رونق باغ دلم باش
به وصلت مرهم داغ دلم باش
به نوميدي کشيد از عشق کارم
سروش غيب کرد اميدوارم
بدان اميدم اکنون زنده مانده
ز دامن گرد نوميدي فشانده
به نوري کز جمالت بر دلم تافت
يقين دانم که آخر خواهمت يافت
ز شوقت گر چه خونبار است چشمم
به سوي شش جهت چار است چشمم
خوشا وقتي که از راهي برآيي
به برج ديده چون ماهي درآيي
چو ديدار تو بينم نيست گردم
بساط هستي خود درنوردم
کنم سر رشته پندار خود گم
شوم از بيخودي در کار خود گم
مراديگر به جاي من نبيني
چو جان آيي به جان من نشيني
نهم يکسو خيال ما و من را
تو را يابم چو جويم خويشتن را
تويي از هر دو عالم آرزويم
تو را چون يافتم از خود چه گويم
سحر کردي بدين گفتار شب را
نبستي زين سخن تا روز لب را
چو باد صبح جستن کردي آغاز
بر آيين دگر دادي سخن ساز
چه گفتي گفتي اي باد سحر خيز
شميم مشک در جيب سمن بيز
تماشاگاه سرو و سوسن آراي
ز سنبل جعدتر بر روي گل ساي
به شاخ از برگ جنباني جلاجل
شود رقصان درخت پاي در گل
به معشوقان بري پيغام عاشق
بدين جنبش دهي آرام عاشق
ز دلداران نوازش نامه آري
کني غمديدگان را غمگساري
کس از من در جهان غمديده تر نيست
ز داغ هجر ماتمديده تر نيست
دلم بيمار شد دلداريي کن
غمم بسيار شد غمخواريي کن
به عالم هيچ منزلگه نباشد
کت آنجا گاه و بيگه ره نباشد
ز در ور خود بود زآهن درآيي
چو در بندند از روزن درآيي
ببخشا بر چو من بي راه و رويي
بکن از جانب من جست و جويي
درآ در دار ملک شهرياران
برآ بر تختگاه تاجداران
به هر شهري خبر پرس از مه من
به هر تختي نشان جو از شه من
گذار افکن به هر باغ و بهاري
قدم نه بر لب هر جويباري
بود بر طرف جويي زين تک و پوي
به چشم آيد تو را آن سرو دلجوي
به صحراي ختن نه از کرم گام
به صورتخانه چين گير آرام
تماشا کن ز روي او مثالي
به دام آور به بوي او غزالي
چو گيرد راي رفتن زين ديارت
به هر کوه و دري کافتد گذارت
اگر پيش آيدت کبک خرامان
به ياد او بزن دستش به دامان
وگر بيني به راهي کارواني
در او سالار گشته دلستاني
به چشم من ببين آن دلستان را
بدين کشور رسان آن کاروان را
بود کان دلستان را چون ببينم
گلي از گلبن اميد چينم
ز وقت صبح تا خورشيد تابان
به جولانگاه روز آمد شتابان
دلي پر درد و چشم خونفشان داشت
به باد صبحدم اين داستان داشت
چو شد خورشيد شمع مجلس روز
زليخا همچو خور شد مجلس افروز
پرستاران به پيشش صف کشيدند
رفيقان با جمالش آرميدند
به آن صافي دلان پاک سينه
بجاي آورد رسم و راه دينه
به هر روز و شبي اين بود حالش
بدين آيين گذشتي ماه و سالش
چو در خانه دل او تنگ گشتي
به عزم گشت تيزآهنگ گشتي
گهي با داغ سينه ز آه و ناله
به دشت افراختي خيمه چو لاله
ازان گلرخ به لاله راز گفتي
ز داغ دل سخن ها باز گفتي
گهي چون سيل هر وادي به تعجيل
شدي با ديده گريان سوي نيل
نهادي در ميان با او غم خويش
زدي بر نيل دلق ماتم خويش
به سر مي برد ازينسان روزگاري
به ره مي داشت چشم انتظاري
که يارش از کدامين ره برآيد
چو خور طالع شود چون مه برآيد
بيا جامي که همت برگماريم
ز کنعان ماه کنعان را بياريم
زليخا با دلي اميدوار است
نظر بر شاهراه انتظار است
ز حد بگذشت درد انتظارش
دوا بخشي کنيم از وصل يارش