درآمدن زليخا همراه عزيز مصر به مصر و بيرون آمدن مصريان و طبق هاي نثار بر عماري زليخا افشاندن

سحرگاهان که زد چرخ مکوکب
ز زرين کوس کوس رحلت شب
کواکب نيز محفل برشکستند
به همراهي شب محمل ببستند
شد از رخشاني آن زر فشان کوس
به رنگ پر طوطي دم طاووس
عزيز آمد به فر شهرياري
نشاند از خيمه مه را در عماري
سپه را از پس و پيش و چپ و راست
به آييني که مي بايست آراست
ز چتر زر به فرق نيکبختان
به پا شد سايه ور زرين درختان
مرصع زين به پاي هر درختي
شده مسند براي نيکبختي
درخت و سايه و مسند روانه
نشسته نيکبخت اندر ميانه
طرب سازان نواها ساز کردند
شتررانان حدي آغاز کردند
شد از بانگ حدي و غلغل لحن
فلک ها را طبق پر دشت را صحن
ز بس رفتار کز اسپ و شتر بود
در و دشت از هلال و بدر پر بود
گهي کنده به هر سوي از تک و پوي
هلال از زخم ناخن بدر را روي
گهي طالع شده فرخنده بدري
هلال از وي شده ناچيز قدري
زمين را کرده ريش اسپ از سم خويش
کف پاي شتر مرهم بر آن ريش
پي مست آهوان زين نشيمن
صهيل بادپايان ارغنون زن
پي آسودگان هودج ناز
نفير ساربانان پرده پرداز
کنيزان زليخا خرم و خوش
که رست از ديو هجران آن پريوش
عزيز و اهل او هم شادمانه
که شد زينسان بتي بانوي خانه
زليخا تلخ عمر اندر عماري
رسانده بر فلک فرياد و زاري
که اي گردون مرا زينسان چه داري
چنين بي صبر و بي سامان چه داري
ندانم در حق تو من چه کردم
که افکندي چنين در رنج و دردم
نخست از من به خوابي دل ربودي
به بيداري هزارم غم فزودي
گه از ديوانگي بندم نهادي
گه از فرزانگي بندم گشادي
چو شد از تو شکست خود درستم
خطا کردم که از تو چاره جستم
چه دانستم که وقت چاره سازي
ز خان و مان مرا آواره سازي
مرا بس بود داغ بي نصيبي
فزون کردي بر آن درد غريبي
چو باشد جانگدازي چاره سازيت
معاذالله چه باشد جانگدازيت
منه در ره دگر دام فريبم
ميفکن سنگ بر جام شکيبم
دهي وعده کزين پس کاميابي
وز آن آرام جان آرام يابي
بدين وعده بغايت شادمانم
ولي گر بختم اين باشد چه دانم
زليخا با فلک اين گفت و گو داشت
که آن برداشت را آمد فرو داشت
برآمد بانگ رهدانان به تعجيل
که اينک شهر مصر و ساحل نيل
هزاران تن سواره يا پياده
خروشان بر لب نيل ايستاده
عزيز مصر را در حق گزاري
به کف بهر نثار آن عماري
طبق هاي زر از زر و درم پر
طبق هاي دگر از گوهر و در
گهرريزان بر او صاحب نثاران
چو بر طرف چمن بر غنچه باران
ز بس کفها زر و گوهر فشان شد
عماري در زر و گوهر نشان شد
نمي آمد ز گوهر ريز مردم
در آن ره مرکبان را بر زمين سم
چو گشتي سم اسبي آتش افکن
ز لعل و نعل بودي سنگ و آهن
همه صف ها کشيده ميل در ميل
نثار افشان گذشتند از لب نيل
به نيل اندر شد از درهاي شاهي
چو پر گوهر صدف هر گوش ماهي
شد از بذل درم ريزان بسيار
نهنگش نيز چون ماهي درم دار
بدين آرايش شاهانه رفتند
به دولت سوي دولتخانه رفتند
سرايي بلکه در دنيا بهشتي
ز فرشش ماه خشتي مهر خشتي
در آن دولتسرا تختي نهاده
به زيبايي ز هر تختي زياده
در او برده به کار استاد زر کار
پي گوهر نشاني زر به خروار
به پاي تخت زر مهدش رساندند
گهروارش به تخت زر نشاندند
ولي جانش ز داغ دل نرسته
ازان زر بود در آتش نشسته
مرصع تاج بر فرقش نهادند
ميان تخت و تاجش جلوه دادند
وليکن بود ازان تاج گرانسنگ
به زير کوه از بار دل تنگ
فشاندندش به تارک گوهر انبوه
ولي بود آن بر او باران اندوه
ز گوهرها که بردي حور ازان رشک
به چشمش درنيامد جز در اشک
کسي کش دل ز هجران لخت لخت است
ز يک لختيست گر مايل به تخت است
در آن ميدان که را باشد سر تاج
که صد سر مي رود آنجا به تاراج
چو چشم از اشک نوميدي بود پر
کجا باشد در او گنجايي در