عزيز مصر چون آن مژده بشنيد
جهان را بر مراد خويشتن ديد
منادي کرد تا از کشور مصر
برون آيند يکسر لشکر مصر
ز اسباب تجمل هر چه دارند
همه در معرض عرض اندر آرند
برون آمد سپاهي پاي تا فوق
شده در زير و زر و گهر غرق
غلامان و کنيزان صد هزاران
همه گلچهرگان و مه عذاران
غلاماني به طوق و تاج زرين
چو رسته نخل زر از خانه زين
کنيزاني هه هر هفت کرده
به هودج در پس زربفت پرده
شکر لب مطربان نکته پرداز
به رسم تهنيت خوش کرده آواز
مغني جنگ عشرت ساز کرده
نواي خرمي آغاز کرده
به مالش داده گوش عود را تاب
طرب را ساخته اوتارش اسباب
نواي ني نويد وصل داده
به جان از وي اميد وصل زاده
رباب از تاب غم جان را امان ده
برآورده کمانچه نعره زه
درافکنده دف اين آوازه از دوست
کزو در دست ره کوبان بود پوست
بدين آيين رخ اندر ره نهادند
به ره داد نشاط و عيش دادند
چو مه چون يک دو سه منزل بريدند
به آن خورشيد مهرويان رسيدند
زميني يافتند از تيرگي دور
زده در وي هزاران قبه نور
تو گويي ابر چرخ بي کناره
به سان ژاله باريده ستاره
کشيده در ميانه بارگاهي
ز خوبان صف زده گردش سپاهي
عزيز مصر چون آن بارگه ديد
چو صبح از پرتو خورشيد خنديد
فرود آمد ز رخش خسروانه
به سوي بارگه شد خوش روانه
مقيمان حرم پيشش دويدند
به اقبال زمين بوسش رسيدند
يکايک را سلام و مرحبا گفت
چو گل در رويشان از خنده بشگفت
تفحص کرد ازيشان حال آن ماه
ز آسيب هوا و محنت راه
به رسم پيشکش چيزي که بودش
که پيش چشم خوشتر مي نمودش
چه از شيرين وشاقان شکرخند
چه از زرين کلاهان کمربند
چه از اسبان زين در زر گرفته
ز دم تا گوش در گوهر گرفته
چه از مويينه و ابريشمينه
چه از نادر گهرهاي خزينه
ز شکرهاي مصري تنگ بر تنگ
ز شربت هاي نوشين رنگ در رنگ
بدين ها روي صحرا را بياراست
تلطف ها نمود و عذرها خواست
به فردا عزم ره را نام زد کرد
وزآن پس رو به منزلگاه خود کرد