به خواب آمدن يوسف عليه السلام زليخا را نوبت سيم و نام و مقام وي دانستن و به عقل و هوش باز آمدن

بيا اي عشق پر افسون و نيرنگ
که باشد کار تو گه صلح و گه جنگ
گهي فرزانه را ديوانه سازي
گهي ديوانه را فرزانه سازي
چو بر زلف پريرويان نهي بند
به زنجير جنون افتد خردمند
وگر زان زلف بندي برگشايي
چراغ عقل يابد روشنايي
زليخا يک شبي ني صبر و ني هوش
به غم همراز و با محنت هم آغوش
ز جام درد درد آشاميي کرد
ز شور عشق بي آراميي کرد
کشيد از مقنعه موي معنبر
فشاند از آتش دل خاک بر سر
به سجده پشت سرو ناز خم کرد
زمين را رشک گلزار ارم کرد
ز نرگس ريخت اشک ارغواني
چو سوسن کرد ساز خوش زباني
شد از غمگين دل خود غصه پرداز
به يار خويش کرد اين قصه آغاز
که اي تاراج تو هوش و قرارم
پريشان کرده اي تو روزگارم
غمم دادي و غمخواري نکردي
دلم بردي و دلداري نکردي
ندانم نام تو تا سازمش ورد
نيابم جاي تو تا گردمش گرد
به کام خويش مي کردم شکر خند
کنون در بندم از تو چون ني قند
چو غنچه بس که خوردم از غمت خون
فتادم همچو گل از پرده بيرون
نمي گويم که در چشمت عزيزم
نه آخر مر تو را کمتر کنيزم
چه باشد گر کنيزي را نوازي
ز بند محنتش آزاد سازي
مبادا کس به خون آغشته چون من
ميان خلق رسوا گشته چون من
دل مادر ز بد پيونديم تنگ
پدر را آيد از فرزنديم ننگ
پرستاران مرا بدرود کردند
به تنهاييم غم فرسود کردند
زدي آتش به جان چون من خسي را
نسوزد کس بدينسان بي کسي را
به آن مقصود جان و دل خطابش
بدينسان بود تا بربود خوابش
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب
به خوابش آمد آن غارتگر خواب
به شکلي خوبتر از هر چه گويم
ندانم بعد ازين ديگر چه گويم
به زاري دست در دامانش آويخت
به پايش از مژه خون جگر ريخت
که اي در محنت عشقت رميده
قرارم از دل و خوابم ز ديده
به پاکي کاينچنين پاک آفريدت
ز خوبان دو عالم برگزيدت
که اندوه مرا کوتاهيي ده
ز نام و شهر خويش آگاهيي ده
بگفتا گر بدين کارت تمام است
عزيز مصرم و مصرم مقام است
به مصر از خاصگان شاه مصرم
عزيزي داد عز و جاه مصرم
زليخا چون ز جانان اين نشان يافت
تو گويي مرده صد ساله جان يافت
رسيدش باز ازان گفتار چون نوش
به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
ازان خوابي که ديد از بخت بيدار
اگر چه خفت مجنون خاست هوشيار
خبر زان مه که در دل جوشش آورد
دگر باره به عقل و هوشش آورد
کنيزان را ز هر سو داد آواز
که اي با من درين اندوه دمساز
پدر را مژده دولت رسانيد
دلش را زآتش محنت رهانيد
که آمد عقل و دانش سوي من باز
روان شد زآب رفته جوي من باز
بيا بردار بند زر ز سيمم
که نبود از جنون من بعد بيمم
چو مدخل سيم را در بند مگذار
به دست خود بند از سيم بردار
پدر را چون شنيد اين مژده در گوش
به استقبال آن رفت از سرش هوش
به رسم عاشق اول ترک خود کرد
وز آن پس ره سوي آن سرو قد کرد
دهان بگشاد آن مار دو سر را
رهاند از بند زر آن سيمبر را
پرستاران به پاش سر نهادند
به زير پايش تخت زر نهادند
نشاندندش فراز مسند ناز
به زرين تاج کردندش سرافراز
پريرويان ز هر جا جمع گشتند
همه پروانه آن شمع گشتند
به همزادان چو در مجلس نشستي
چو طوطي لعل او شکر شکستي
سر درج حکايت باز کردي
ز هر شهري سخن آغاز کردي
ز روز و شام گشتي نکته انگيز
شدي از ذکر مصر اندر شکر ريز
حديث مصريان کردي سرانجام
که تا بردي عزيز مصر را نام
چو اين نامش گرفتي بر زبان جاي
درافتادي به سان سايه از پاي
ز ابر ديده سيل خون فشاندي
نواي ناله بر گردون رساندي
به روز و شب همه اين بود کارش
سخن از يار راندي و ديارش
به اين گفتار خوش گشتي سخن گوش
وگر ني بودي از گفتار خاموش