خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق
ز کار عالمش غافل کند عشق
در او رخشنده برقي برفروزد
که صبر و هوش را خرمن بسوزد
نماند در وي اندوه سلامت
شود کاهي بر او کوه ملامت
چنان جانش ملامت کيش گردد
که عشقش از ملامت بيش گردد
زليخا همچو مه مي کاست سالي
پس از سالي که شد بدرش هلالي
هلال آسا شبي پشت خميده
نشسته در شفق از خون ديده
همي گفت اي فلک با من چه کردي
رساندي آفتابم را به زردي
فکندي چون کمانم ز استقامت
نشانم کردي از تير ملامت
به دست سرکشي دادي عنانم
کزو جز سرکشي چيزي ندانم
نهاده در دلم از مهر تابي
بخيلي مي کند با من به خوابي
به بيداري نگردد همنشينم
نيايد هم که در خوابش ببينم
نشان بخت بيداريست آن خواب
که در وي بينم آن ماه جهانتاب
نگيرد چشم من در خفتن آرام
ز بخت خويشتن خوابش دهم وام
بود بختم شود از خواب بيدار
نمايد يارم اندر خواب ديدار
همي گفت اين سخن تا پاسي از شب
رسده جانش از اندوه بر لب
ز ناگه زين خيالش خواب بربود
نبود آن خواب بل بيهوشيي بود
هنوزش تن نياسوده به بستر
درآمد آرزوي جانش از در
همان صورت کز اول زد بر او راه
درآمد با رخي روشنتر از ماه
نظر چون بر رخ زيبايش انداخت
ز جا برجست و سر در پايش انداخت
زمين بوسيد کاي سرو گل اندام
که هم صبرم ز دل بردي هم آرام
به آن صانع که از نور آفريدت
ز هر آلايشي دور آفريدت
تو را بر خيل خوبان سروري داد
به لطف از آب حيوان برتري داد
قدت را گلبن بستان جان ساخت
لبت را مايه قوت روان ساخت
ز روي دلفروزت شمعي افروخت
که چون پروانه مرغ جان من سوخت
ز مشکين گيسوان دادت کمندي
که بر من زو به هر موييست بندي
تنم را ساخت چون موي از ميانت
دلم را تنگ چون ميم دهانت
که بر جان من بيدل ببخشاي
به پاسخ لعل شکر بار بگشاي
بگو با اين جمال و دلستاني
کيي تو وز کدامين خانداني
درخشان گوهري کانت کدام است
گرامي شاهي ايوانت کدام است
بگفتا از نژاد آدمم من
ز جنس آب و خاک عالمم من
کني دعوي که هستم بر تو عاشق
اگر هستي درين گفتار صادق
حق مهر و وفاي من نگه دار
به بي جفتي رضاي من نگه دار
مکن دندان رسيده شکرت را
مساز الماس ديده گوهرت را
تو را از من اگر بر سينه داغ است
نپنداري کزان داغم فراغ است
مرا هم دل به دام توست در بند
ز داغ عشق تو هستم نشانمند
زليخا چون بديد آن مهرباني
ز لعل او شنيد آن نکته راني
گرفت از نو پري ديوانه اي را
فتاد آتش به جان پروانه اي را
سري مست خيال از خواب برخاست
جگر پر سوز و جان پر تاب برخاست
به دل اندوه او انبوهتر شد
به گردون دودش از اندوه بر شد
يکي صد گشت سودايي که بودش
ز حد بگذشت غوغايي که بودش
زمام عقل بيرون رفتش از دست
ز بند پند و قيد مصلحت رست
همي زد همچو غنچه جيب جان چاک
چو لاله خون دل مي ريخت بر خاک
گهي از مهر رويش روي مي کند
گهي بر ياد زلفش موي مي کند
پرستاران به هر سويش نشستند
به گرد مه چو هاله حلقه بستند
اگر زان حلقه بودي هيچ تقصير
برون جستي ز حلقه راست چون تير
وگر نگرفتيش آن حلقه دامان
سوي برزن شدي سروش خرامان
وگر بندش نکردي غنچه کردار
چو گل بي پرده کردي رو به بازار
پدر زان واقعه چون گشت آگاه
دوا جو شد ز دانايان درگاه
به تدبيرش به هر راهي دويدند
به از زنجير تدبيري نديدند
بفرمودند پيچان ماري از زر
که باشد مهره دار از لعل و گوهر
به سيمين ساقش آن مار گهر سنج
درآمد حلقه زن چون مار بر گنج
زليخا بود گنج خوبي آري
بود هر گنج را ناچار ماري
چو زرين مار زير دامنش خفت
ز ديده مهره مي باريد و مي گفت
مرا پاي دل اندر عشق بند است
همان بندم ازين عالم پسند است
سبک دستي چرخ عمر فرساي
بدين بندم چرا سازد گران پاي
مرا خود قوت پايي نمانده ست
به هيچ آمد شدن رايي نمانده ست
به اين بند گران پا بستنم چيست
بدين تيغ جفا دل خستنم چيست
فرو رفته ست پاي سرو در گل
ره جنبش بر او گشته ست مشکل
چه حکمت باغبان بيند درين باب
که زنجيرش نهد بر پاي از آب
به پاي دلبري زنجير بايد
که در يک لحظه هوش از من ربايد
نباشد در نظر چندان درنگش
که بينم سير روي لاله رنگش
ز من چون برق رخشان بگذرد زود
بر آرد از دل پر آتشم دود
اگر ياري دهد بخت بلندم
بدين زنجير زر پايش ببندم
ببينم روي او چندان که خواهم
بدو روشن شود روز سياهم
چه مي گويم نگاري ناز پرورد
که گر بر پشت پا بنشيندش گرد
به روي جان نشيند کوه دردم
بساط شادماني درنوردم
پسندم کي فتد بر خاطرش بار
به سيمين ساق او از بند آزار
مرا صد تيغ خوشتر بر دل تنگ
که در دامان او خاري زند چنگ
ازين افسانه هاي عاشقانه
يکي افتاد ناگه در نشانه
فتاد از زخم آن در سينه اش چاک
چو صيد زخمناک افتاد بر خاک
به بيهوشي زماني گشت دمساز
دگر آمد به حال خويشتن باز
به افسون دل ديوانه خويش
ز سر آغاز کرد افسانه خويش
گهي در گريه گه در خنده مي شد
گهي مي مرد و گاهي زنده مي شد
همي شد هر دم از حالي به حالي
بدينسان بود حالش تا به سالي