از مشاهده تغيير حال زليخا گره تحير به رشته تفکر کنيزان افتادن و دايه بر سر انگشت استفسار گره را از آن رشته گشادن

کمان عشق هر جا افکند تير
سپر داري نباشد کار تدبير
چو سازد در درون آن تير خانه
ز بيرون باشد آن را صد نشانه
خوش است از بخردان اين نکته گفتن
که مشک و عشق را نتوان نهفتن
اگر بر مشک گردد پرده صد توي
کند غمازي از صد پرده اش بوي
زليخا عشق را پوشيده مي داشت
به سينه تخم غم پوشيده مي کاشت
ولي سر مي زد آن هر دم ز جايي
همي کرد از درون نشو و نمايي
گهي از گريه چشمش آب مي ريخت
چه جاي آب خون ناب مي ريخت
به هر قطره که از مژگان گشادي
نهاني راز او بر رو فتادي
گهي از آتش دل آه مي کرد
به گردون دود آهش راه مي کرد
به هر آهي که از دل برکشيدي
کسان بوي کباب دل شنيدي
که از روز و شب بي خواب و بي خورد
گل سرخش نمودي لاله زرد
بدانستي همه کز هيچ باغي
نرويد لاله اي خالي ز داغي
کنيزان اين نشاني ها چو ديدند
خط آشفتگي بر وي کشيدند
ولي روشن نشد کان را سبب چيست
قضا جنبان آن حال عجب کيست
يکي گفتا کسي مثلش نديده ست
همانا کز کسي چشمش رسيده ست
يکي افتاد اين معني پسندش
که از ديو و پري آمد گزندش
يکي گفتا همانا سحر سازي
ز سحرش بست بر دامن طرازي
يکي گفت اين همه آثار عشق است
دلش بي شک به زير بار عشق است
ولي کس را به بيداري نديده
ز خوابش گويي اين آفت رسيده
همي بست از گمان هر کس خيالي
همي کردند با هم قيل و قالي
ولي سر دلش ظاهر نمي شد
سخن بر هيچ چيز آخر نمي شد
ازان جمله فسونگر دايه اي داشت
که از افسونگري سرمايه اي داشت
به راه عاشقي کارآزموده
گهي عاشق گهي معشوق بوده
به هم وصلت ده معشوق و عاشق
موافق ساز يار ناموافق
شبي آمد زمين بوسيد پيشش
به ياد آورد خدمت هاي خويشش
بگفت اي غنچه بستان شاهي
به خاري از تو گلرويان مباهي
دلت خرم لبت پر خنده بادا
ز فرت بخت ما فرخنده بادا
تو در باغ جمال آن تازه سروي
که کردت طوطي جان تذروي
من از بحر وفا آن جويبارم
که پروردت زمانه در کنارم
رخت ز آغاز من بودم که ديدم
به تيغ مهر نافت من بريدم
سر و تن شستم از مشک و گلابت
گلاب مشکبو کردم خطابت
قماط از پرده دل کردمت ساز
ز جانش رشته پيچيدم به صد ناز
غذا از شير دادم شکرت را
بپروردم تن جان پرورت را
شب آمد خواب در کار تو کردم
سحر شد زيب رخسار تو کردم
اگر رفتم طراز دوش بودي
چو خفتم خفته در آغوش بودي
چو شد شاخ گلت سرو خرامان
هنوزت دست نگسستم ز دامان
به هر کاريت خدمتگار بودم
به خدمتگاريت در کار بودم
به هر جا رفت سرو دلربايت
فتادم همچو سايه در قفايت
چو بنشستي به خدمت ايستادم
چو خسپيدي به پايت سر نهادم
کنون هم در همان کارم که بودم
بدان صدقت پرستارم که بودم
ز من راز دلت پنهان چه داري
ز خود بيگانه ام زينسان چه داري
بگوي آخر درين کارت که انداخت
که برد اينسان خرد بارت که انداخت
چنين آشفته و در هم چرايي
چنين با درد و غم همدم چرايي
گل سرخت چرا زرد است ازينسان
دم گرمت چرا سرد است ازينسان
تو خورشيدي چو ماهت کاستن چيست
زوال چاشتگاهت خواستن چيست
يقين دانم که زد ماهي تو را راه
بگو روشن مرا تا کيست آن ماه
اگر بر آسمان باشد فرشته
ز نور قدسيان ذاتش سرشته
به تسبيح و دعا خوانم چنانش
که آرم بر زمين از آسمانش
وگر باشد پري در کوه و بيشه
عزايم خوانيم کار است و پيشه
به تسخيرش عزيمت ها بخوانم
کنم در شيشه و پيشت نشانم
وگر باشد ز جنس آدميزاد
بزودي سازم از وي خاطرت شاد
که باشد خود که پيوندت نخواهد
نه بنده بل خداوندت نخواهد
زليخا چون بديد آن مهرباني
فسون پردازي و افسانه خواني
نديد از راست گفتن هيچ چاره
گرفت از گريه مه را در ستاره
که گنج مقصدم بس ناپديد است
در آن گنج ناپيدا کليد است
چه گويم با تو از مرغي نشانه
که با عنقا بود هم آشيانه
ز عنقا هست نامي پيش مردم
ز مرغ من بود آن نام هم گم
چه شيرين است عيش تلخکامي
که مي داند ز کام خويش نامي
ز دوري گر چه باشد تلخ کامش
کند باري زبان شيرين ز نامش
زبان بگشاد آنگه پيش دايه
ز همرازي بلندش ساخت پايه
به خواب خويشتن بيداريش داد
به بيهوشي خود هشياريش داد
چو دايه حرفي از طومار او خواند
ز چاره سازيش حيران فرو ماند
بلي اين حرف نقش هر خيال است
که نادانسته را جستن محال است
مرادي را ز اول تا نداني
کجا در آخرش جستن تواني
نيارست از دلش چون بند بگشاد
به اصلاحش زبان پند بگشاد
نخستين گفت کاينها کار ديو است
هميشه کار ديوان مکر و ريو است
به مردم صورتي زيبا نمايند
که تا بر وي در سودا گشايند
زليخا گفت ديوي را چه يارا
که بنمايد چنان شکلي دلارا
تني کز شور و شر باشد سرشته
معاذالله کزو زايد فرشته
دگر گفتا که اين خوابيست ناراست
چرا بايد به هر ناراست جان کاست
بگفت اين خواب اگر ناراست بودي
بدينسان راستان را کي ربودي
شمارند اهل دل اين نکته را راست
که کج با کج گرايد راست با راست
دگر گفتا که هستي دانش انديش
برون کن اين محال از خاطر خويش
بگفتا کار اگر بودي به دستم
کي اين بار گران دادي شکستم
مرا تدبير کار از دست رفته ست
عنان اختيار از دست رفته ست
مرا نقشي نشسته در دل تنگ
که بي محکم تر است از نقش در سنگ
اگر بادي وزد يا آبي آيد
ز سنگ آن نقش محکم چون زدايد
چو دايه ديدش اندر عشق محکم
فرو بست از نصيحت گوييش دم
نهاني رفت و حالش با پدر گفت
پدر زان قصه مشکل برآشفت
ولي چون بود عاجز دست تدبير
حوالت کرد کارش را به تقدير