درين نوبتگه صورت پرستي
زند هر کس به نوبت کوس هستي
حقيقت را به هر دوري ظهوريست
ز اسمي بر جهان افتاده نوريست
اگر عالم به يک دستور ماندي
بسا انوار کان مستور ماندي
گر از گردون نگردد نور خود گم
نگيرد رونقي بازار انجم
زمستان از چمن بار ار نبندد
ز تأثير بهاران گل نخندد
چو آدم رخت ازين محرابگه بست
به جايش شيث در محراب بنشست
چو وي هم رفت کرد آغاز ادريس
درين تلبيس خانه درس تقديس
چو شد تدريس ادريس آسماني
به نوح افتاد دين را پاسباني
به طوفان فنا چون غرقه شد نوح
شد اين در بر خليل الله مفتوح
چو خوان دعوتش چيدند ز آفاق
موفق شد به آن انفاق اسحاق
ازين هامون شد او راه عدم کوب
زد از کوه هدي گلبانگ يعقوب
چو يعقوب از عقب زين کار دم زد
ز حد شام بر کنعان علم زد
اقامت را به کنعان محمل افکند
فتادش در فزايش مال و فرزند
شمار گوسفندش از بز و ميش
در آن وادي شد از مور و ملخ بيش
پسر بيرون ز يوسف يازده داشت
ولي يوسف درون جانش ره داشت
چو يوسف بر زمين آمد ز مادر
به رخ شد ماه گردون را برادر
دميد از بوستان دل نهالي
نمود از آسمان جان هلالي
ز گلزار خليل الله گلي رست
قباي نازک اندامي بر او جست
برآمد اختري از برج اسحاق
ز روي او منور چشم آفاق
علم زد لاله اي از باغ يعقوب
ازو هم مرهم و هم داغ يعقوب
غزالي شد شميم افزاي کنعان
و زو رشک ختن صحراي کنعان
ز جان تا بود بهره مادرش را
ز شير خويش شستي شکرش را
چو ديدش در کنار خود دو ساله
دميد ايام زهرش در نواله
گرامي دري از بحر کريمي
ز مادر ماند با اشک يتيمي
پدر چون ديد حال گوهر خويش
صدف کردش کنار خواهر خويش
ز عمه مرغ جانش پرورش يافت
به گلزار خوشي بال و پرش يافت
قدش آيين خوش رفتاري آورد
لبش رسم شکر گفتاري آورد
دل عمه به مهرش شد چنان بند
که نگسستي ازو يک لحظه پيوند
به هر شب خفته چون جان در برش بود
به هر روز آفتاب منظرش بود
پدر هم آرزوي روي او داشت
ز هر سو ميل خاطر سوي او داشت
جز او کس در دل غمگين نمي يافت
به گه گه ديدنش تسکين نمي يافت
چنان مي خواست کان ماه دل افروز
به پيش چشم او باشد شب و روز
به خواهر گفت اي کز مهرورزي
به فرقم چون درخت بيد لرزي
ندارم طاقت دوري ز يوسف
خلاصم ده ز مهجوري ز يوسف
به خلوتگاه راز من فرستش
به محراب نياز من فرستش
ز يعقوب اين سخن خواهر چو بشنيد
ز فرمانش به صورت سر نپيچيد
وليکن کرد باخود حيله اي ساز
که تا گيرد ز يعقوبش به آن باز
به کف ز اسحاق بودش يک کمر بند
به خدمت سوده در راه خداوند
کمربندي که هر دستش که بستي
ز دست اندازي آفات رستي
چو يوسف را ز خود رو در پدر کرد
ميان بندش نهاني زان کمر کرد
چنان بست آن کمر را بر ميانش
که آگاهي نشد قطعا از آنش
کمر بسته به يعقوبش فرستاد
وز آن پس در ميان آوازه در داد
که گشته ست آن کمربند از ميان گم
گرفتي هر کسي را زان توهم
به زير جامه جست و جوي کردي
پس آنگه در دگر کس روي کردي
چو در آخر به يوسف نوبت افتاد
کمر را از ميانش چست بگشاد
در آن ايام هر کس اهل دين بود
بر او حکم شريعت اينچنين بود
که دزدي هر که بودي پايگيرش
گرفتي صاحب کالا اسيرش
دگر باره به تزوير اين بهانه
چو کرد آماده بردش سوي خانه
به رويش چشم روشن شاد بنشست
پس از يکچند اجل چشمش فرو بست
بر او شد خاطر يعقوب خرم
ز ديدارش نبستي ديده بر هم
به پيش رو چو يوسف قبله اي يافت
ز فرزندان ديگر روي بر تافت
به يوسف بود هر کاري که بودش
به يوسف بود بازاري که بودش
به يوسف بود روحش راحت اندوز
به يوسف بود چشمش ديده افروز
بلي هر جا کزان سان مه بتابد
اگر خورشيد باشد ره نيابد
چه گويم کان چه حسن و دلبري بود
که بيرون از حد حور و پري بود
مهي بود از سپهر آشنايي
ازو کون و مکان پر روشنايي
نه مه هيهات روشن آفتابي
مه از وي بر فلک افتاده تايي
چه مي گويم چه جاي آفتاب است
که رخشان چشمه اش اينجا سراب است
مقدس نوري از قيد چه و چون
سر از جلباب چون آورده بيرون
چو آن بيچون درين چون کرده آرام
پي روپوش کرده يوسفش نام
به دل يعقوب اگر مهرش نهان داشت
وگر کردش به جان جا جاي آن داشت
زليخايي که رشک حور عين بود
به مغرب پرده عصمت نشين بود
ز خورشيد رخش ناديده تابي
گرفتار خيالش شد به خوابي
چو بر دوران غم عشق آورد زور
ز نزديکان نباشد عاشقي دور