داستان شمع جمال يوسفي در شبستان غيب افروختن و پروانه دل آدم را به مشاهده فروغ آن سوختن

گهر سنجان درياي معاني
ورق خوانان وحي آسماني
چو تاريخ جهان کردند آغاز
چنين دادند ازان آدم خبر باز
که چون چشم جهان بينش گشادند
بر او اولاد او را جلوه دادند
صفوف انبيا يکجا پس و پيش
ستاده هر صفي در پايه خويش
صفوف اوليا قايم دگر جاي
نهاده در مقام پيروي پاي
گروهي با شکوه پادشاهي
به تاج شوکت شاهي مباهي
ستاده صف به صف ديگر خلايق
به ترتيب خوش و دستور لايق
چو آدم سوي آن مجمع نظر کرد
ز هر جمعي تماشاي دگر کرد
به چشمش يوسف آمد چون يکي ماه
نه مه خورشيد اوج عزت و جاه
چو شمع انجمن زان جمع ممتاز
ميان جمع شمع آسا سرافراز
جمال نيکوان در پيش او گم
چنان کز پرتو خورشيد انجم
رداي دلبري افکنده بر دوش
فداي خاک پايش صد رداپوش
کمال حسنش از انديشه بيرون
ز حد عقل فکرت پيشه بيرون
به پشتش خلعت لطف الهي
به فرقش تاج فر پادشاهي
جبينش مطلع صبح سعادت
شب غيب از رخش روز شهادت
همه پيغمبران از پيش و از پس
ز ظلمت هاي جسماني مقدس
همه ارواح قدسي بي کم و کاست
علم ها برکشيده از چپ و راست
درين محرابي خورشيد قنديل
فکنده غلغل تسبيح و تهليل
ازان جاه و جمال آدم عجب ماند
به عنوان تعجب زير لب راند
که يارب اين درخت از گلشن کيست
تماشاگاه چشم روشن کيست
بر او اين پرتو دولت چرا تافت
جمال و جاه چندين از کجا يافت
خطاب آمد که نور ديده توست
فرحبخش دل غمديده توست
ز باغستان يعقوبي نهاليست
ز صحراي خليل الله غزاليست
ز کيوان بگذرد ايوان جاهش
زمين مصر باشد تختگاهش
ز بس خوبي که در رويش عيان است
حسدانگيز خوبان جهان است
کند روي تو را آيينه داري
به بخشش زانچه در گنجينه داري
بگفت اينک در احسان گشادم
ز شش دانگ جمالش چار دادم
ازان خوبي که باشد دلبران را
دو بخش او را يکي مر ديگران را
پي نسخ بتان درج ار گشايد
خط حسن همه ثلثش نمايد
پس آوردش به سوي سينه خويش
صفا بخش از دل بي کينه خويش
ز مهر خويشتن کردش خبردار
به پيشاني زدش بوسي پدروار
چو گل از ذوق فرزنديش بشکفت
چو بلبل بر گل رويش دعا گفت