سخن ديباچه ديوان عشق است
سخت نوباوه بستان عشق است
خرد را کار و باري جز سخن نيست
جهان را يادگاري جز سخن نيست
به عالم هر چه از نوي و کهن زاد
چنين گويد سخندان کز سخن زاد
سخن از کاف و نون دم بر قلم زد
قلم بر صفحه هستي قدم زد
چو شد قاف قلم زان کاف موجود
گشاد از چشمه اش فواره جود
جهان باشان که در بالا و پستند
ز جوشش هاي آن فواره مستند
چو زان جوشش کند لب نکته راني
گلي باشد ز گلزار معاني
زند باد نفس دستش به دامان
برون آرد ز گلزارش خرامان
کند ره بر در دروازه گوش
فتد از مقدم او هوش مدهوش
کند خاطر به استقبالش آهنگ
درآرد دل به بر چون غنچه اش تنگ
گهي لب را نشاط خنده آرد
گه از ديده نم اندوه بارد
ازو خندد لب اندوهمندان
و زو گريان شود دلهاي خندان
چو اين شأن الهي بينم از وي
معاذالله که دامن چينم از وي
بدين مي شغل گيري ساخت پيرم
به پيرافشاني اکنون شغل گيرم
دهم از دل برون راز نهان را
بخندانم بگريانم جهان را
کهن شد دولت شيرين و خسرو
به شيريني نشانم خسرو نو
سرآمد نوبت ليلي و مجنون
کسي ديگر سرآمد سازم اکنون
چو طوطي طبع را سازم شکرخا
ز حسن يوسف و عشق زليخا
خدا از قصه ها چون احسنش خواند
به احسن وجه ازان خواهم سخن راند
چو باشد شاهد آن وحي منزل
نباشد کذب را امکان مدخل
نگردد خاطر از ناراست خرسند
وگر خود گويي آن را راست مانند
سخن را زيوري چون راستي نيست
جمال مه بجز ناکاستي نيست
ازان صبح نخستين بي فروغ است
که لاف روشني از وي دروغ است
چو صبح راستين از صدق دم زد
ز خور بر آسمان زرين علم زد
به صنعت گر بيارايي دروغي
نگيرد زان چراغ وي فروغي
چرا دوزي به قد زشت ديبا
چو از ديبا نگردد زشت زيبا
ز ديبا زشت زيبايي نيابد
ولي ديبا سوي زشتي شتابد
رخ گلرنگ را گلگونه بايد
کش از گلگونه گلرنگي فزايد
چو گلگونه به روي تيره مالي
نبيند ديده زان جز تيره حالي
ز معشوقان چو يوسف کس نبوده
جمالش از همه خوبان فزوده
ز خوبان هر که را ثاني ندانند
ز اول يوسف ثانيش خوانند
نبود از عاشقان کس چون زليخا
به عشق از جمله بود افزون زليخا
ز طفلي تا به پيري عشق ورزيد
به شاهي و اسيري عشق ورزيد
پس از پيري و عجز و ناتواني
چو بازش تازه شد عهد جواني
بجز راه وفا و عشق نسپرد
بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد
درين نامه سخن رانم ز هر يک
به خامه گوهر افشانم ز هر يک
به هر نقدي کز ايشان خرج سازم
ز حکمت تازه گنجي درج سازم
طمع دارم که گر ناگه شگرفي
بخواند زين محبت نامه حرفي
نتابد نامه سان بر روي من پشت
نسايد خامه وش بر حرفم انگشت
به دورادور اگر بيند خطايي
نيارد بر سر من ماجرايي
به قدر وسع در اصلاح کوشد
وگر اصلاح نتواند بپوشد