دل فارغ ز درد عشق دل نيست
تن بي درد دل جز آب و گل نيست
ز عالم رويت آور در غم عشق
که باشد عالمي خوش عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا
دلي بي عشق در عالم مبادا
فلک سرگشته از سوداي عشق است
جهان پرفتنه از غوغاي عشق است
اسير عشق شو کازاد باشي
غمش بر سينه نه تا شاد باشي
مي عشقت دهد گرمي و مستي
دگر افسردگي و خود پرستي
زياد عشق عاشق تازگي يافت
ز ذکر او بلند آوازگي يافت
اگر مجنون نه مي زين جام خوردي
که او را در دو عالم نام بردي
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولي از عاشقي بيگانه رفتند
نه نامي ماند زيشان ني نشاني
نه در دست زمانه داستاني
بسا مرغان خوش پيکر که هستند
که خلق از ذکر ايشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گويند
حديث بلبل و پروانه گويند
به گيتي گر چه صد کار آزمايي
همين عشقت دهد از خود رهايي
متاب از عشق رو گر خود مجازيست
که آن بهر حقيقي کارسازيست
به لوح اول «الف بي » تا نخواني
ز قرآن درس خواندن کي تواني
شنيدم شد مريدي پيش پيري
که باشد در سلوکش دستگيري
بگفت ار پا نشد در عشقت از جاي
برو عاشق شو آنگه پيش ما آي
که بي جام مي صورت کشيدن
نياري جرعه معني چشيدن
ولي بايد که در صورت نماني
وز اين پل زود خود را بگذراني
چو خواهي رخت در منزل نهادن
نبايد بر سر پل ايستادن
بحمدالله که تا بودم درين دير
به راه عاشقي بودم سبک سير
چو دايه مشک من بي نافه ديده
به تيغ عاشقي نافم بريده
چو مادر بر لبم پستان نهاده ست
ز خونخواري عشقم شير داده ست
اگر چه موي من اکنون چو شير است
هنوز آن ذوق شيرم در ضمير است
به پيري و جواني نيست چون عشق
دمد بر من دمادم اين فسون عشق
که جامي چون شدي در عاشقي پير
سبکروحي کن و در عاشقي مير
بنه در عشقبازي داستاني
که باشد از تو در عالم نشاني
بکش نقشي ز کلک نکته زايت
که چون از جا روي ماند به جايت
چو از عشق اين صدا آمد به گوشم
به استقبال بيرون رفت هوشم
به جان گشتم گرو فرمانبري را
نهادم رسم نو سحرآوري را
بر آنم گر خدا توفيق بخشد
که نخلم ميوه تحقيق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکته راني
که سوزد عقل رخت نکته داني
درين فيروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گريه آلود
سخن را پايه بر جايي رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم