جهان يکسر چه ارواح و چه اجسام
بود شخص معين عالمش نام
بود انسان درين شخص معين
چو عين باصره در چشم روشن
درين عين آن که چون انسان عين است
جهان مردمي سلطان حسين است
به زير اين خميده طاق مينا
دو چشم آدميت زوست بينا
خوشا چشمي که بينايي ازو يافت
به بينايي توانايي ازو يافت
فلک صد چشم دارد بر ره او
که چشم خود کند منزلگه او
ز روي اوست روشن چشم عالم
به بوي اوست گلشن خاک آدم
به حسن خلق و لطف خلق بي قيل
بود يوسف درين مصر فلک نيل
در اصلابش کرم رسمي قديم است
کريم ابن الکريم ابن الکريم است
سزد گر از کمال خوبي او
کند پير فلک يعقوبي او
ز کف بحر نوال آورده در مشت
کشيده جويباري از هر انگشت
دو صد کشت امل در هر دياري
شده سرسبز از هر جويباري
ز دستش کابر و يم هستند ازان کم
خروشان باشد ابر و کف زنان يم
نموده لمعه اي از زرفشان تيغ
نهفته تيغ خود خورشيد در ميغ
چو گشته برق تيغش پرتوافکن
جهان را کرده چون خورشيد روشن
دو دم يک برق را گر چه بقا نيست
بقا از تيغ او يکدم جدا نيست
بقاي او فناي تيرگي هاست
نيايد روشني با تيرگي راست
ز عدل او به وقت خواب شبگير
کند نطع از پلنگ خفته نخچير
ز شبگردي چو يابد گرگ مالش
نهد از دنبه ميشش گرد بالش
پي جذب محبت چنگل باز
شود قلاب مرغ تيز پرواز
درخت بيشه اي پر شاخ و پيوند
اگر شاخ گوزني را کند بند
کند شير ژيان مشکل گشايي
به پنجه بخشد از بندش رهايي
کمينگاه بد انديشان بي باک
بود ز انديشه ناايمني پاک
اگر يک تن بود چون مهر انور
ز مشرق تا به مغرب طشتي از زر
نيارد هيچ عور از درع پرهيز
که در طشت زر او بنگرد تيز
چو صبح آنجا که لطف او بخندد
چو ظلمت ظلم از آنجا رخت بندد
چو برق آنجا که قهرش بر فروزد
به يک شعله جهاني را بسوزد
خداوندا به پيران جوانبخت
که تا هست آسمان چتر و زمين تخت
به زير پاي تخت شاهيش باد
به تارک چتر ظل اللهيش باد
فلک با چتر او در چاپلوسي
زمين با تخت او در خاکبوسي
خراب آباد عالم باد معمور
به اولاد کرامش تا دم صور
به تخصيص آن که چرخ آمد مطيعش
زمان را تاج سر نام بديعش
زمانش آن عجم از وي مشرف
به تعريف عرب بادا معرف
جهان را تا بلندي هست و پستي
مباد اين نام پاک از لوح هستي
دگر شهزاده کز بخت مظفر
به طفلي شد طفيلش تخت و افسر
خرد چون ديد جاه و احترامش
همي کرد آرزو نقشي ز نامش
درين ميدان که بادا خالي از درد
فلک طاس تهي را پر فرح کرد
ز بزمش خور يکي زرين قدح باد
دلش چون نام دايم پر فرح باد