در معراج وي که از آفتاب رفيع الدرجات ذوالعرش سايه ايست و از معارج قدر آن از ذروه عرش تا حضيض فرش پايه اي

شبي ديباچه صبح سعادت
ز دولت هاي روز افزون ز يادت
ز قدر او مثالي ليلة القدر
ز نور او براتي ليلة البدر
سواد طره اش خجلت ده حور
بياض غره اش «نور علي نور»
نسيمش جعد سنبل شانه کرده
هوايش اشک شبنم دانه کرده
به مسمار ثوابت چرخ سيار
ببسته بر جهان درهاي ادبار
گرفته گرگ و ميش آرام در وي
گوزن و شير با هم رام در وي
طرب را چون سحر خندان ازو لب
گريزان روز محنت زو شباشب
درين شب آن چراغ چشم بينش
سزاي آفرين از آفرينش
چو دولت شد ز بدخواهان نهاني
سوي دولتسراي ام هاني
به پهلو تکيه بر مهد زمين کرد
زمين را مهد جان نازنين کرد
دلش بيدار و چشمش در شکر خواب
نديده چشم بخت اين خواب در خواب
درآمد ناگهان ناموس اکبر
سبکروتر ازين طاووس اخضر
بر او ماليد پر کاي خواجه برخيز
که امشب خوابت آمد دولت انگيز
برون بر يک زمان زين خوابگه رخت
تو بخت عالمي بيخواب به بخت
پسيچ راه عشرت کردم اينک
براقي برق سير آوردم اينک
جهنده بر زمين خوش بادپايي
پرنده در هوا فرخ همايي
چو عقل مينوي افلاک گردي
چو فکر هندسي گيتي نوردي
نه دست کس عنان او بسوده
نه از پايي رکابش گشته سوده
چو آن دل کز بتان دارد فراغي
نديده ران او آسيب داغي
گرش بايستي آخور بهر خوردن
گرفتش شغل او گردون به گردن
ز زين بي رنج پشت نازنينش
نديده رنجي از کس پشت زينش
ازان دولتسرا چون خواجه دين
خرامان شد به عزم خانه زين
شد از سبوحيان گردون صدا ده
که «سبحان الذي اسري بعبده »
زد از سم آن براق برق رفتار
ز مکه سکه بر اقصي درم وار
زدش در نيم لحظه بلکه کمتر
ز دور کاسه سم حلقه بر در
در آن مسجد امام انبيا شد
صف پيشينيان را پيشوا شد
وز آنجا شد بر اين فيروزه خرگاه
چو هاله خيمه زد پيرامن ماه
کشيدش بر جبين داغ غلامي
بر آمد زانگهش نام تمامي
وز آنجا شد به بالاتر سبک خيز
عطارد را به فرق سر عطا ريز
وز آنجا کرد سوي زهره آهنگ
به دامان وفايش زهره زد چنگ
به قصد شستن پا زين گلابه
چهارم چرخش آورد آفتابه
چو زد بر کاخ پنجم اشبهش گام
گرفت از نعل بوسش بهره بهرام
فشاند از لعل لب بر مشتري در
شد از گوهر چو نقطه مشت او پر
به هفتم کاخ چون نعلين سودش
زحل حل يافت هر مشکل که بودش
وز آن پس قصر هشتم ساخت مسکن
ثوابت را بدو شد چشم روشن
بنات النعش و پروين لب گشودند
به نثر و نظم خود او را ستودند
ز مهر شمع رويش نسر طاير
چو پروانه به گردش گشت داير
فتاد از شوق سرو دلربايش
چو سايه نسر واقع زير پايش
چو شد بر چرخ اطلس عبره انديش
به پاي اندازش افکند اطلس خويش
وز آنجا چون به شاخ سدره ره جست
ز پريدن پر جبريل شد سست
به تدبيرش سرافيل از کمين جست
ز رفرف حجله آيين هودجش بست
چو رفرف شد مشرف از وجودش
گرفت از دست رفرف عرش زودش
به دست عرش تن چون خرقه بگذاشت
علم بر لامکان بي خرقه افراشت
گلي بردند ازين دهليزه پست
بر آن درگاه والا دست بر دست
جهت را مهره از ششدر رهانيد
مکان را مرکب از تنگي جهانيد
مکان يافت خالي از مکان نيز
که تن محرم نبود آنجا و جان نيز
قدم زنگ حدوث از جان او شست
وجوب آلايش امکان او شست
يکي ماند آن هم از نعت يکي پاک
ز بسياري برون وز اندکي پاک
بديد آنچه از حد ديدن برون بود
مپرس از ما ز کيفيت که چون بود
نه چندي گنجد آنجا و نه چوني
فرو بند از کمي لب وز فزوني
شنيد آنگه کلامي ني به آواز
معاني در معاني راز در راز
نه آگاهي ازو کام و زبان را
نه همراهي بدو نطق و بيان را
ز درکش گوش جان را باد در مشت
ز حرفش دست دل را کوته انگشت
لباس فهم بر بالاي او تنگ
سمند عقل در صحراي او لنگ
ز گفتن برتر است آن وز شنيدن
زبان زين گفت و گو بايد بريدن
منه جامي ز حد خود برون پاي
وز اين درياي جانفرسا برون آي
درين مشهد ز گويايي مزن دم
سخن را ختم کن والله اعلم