محمد کش قلم چون نامور ساخت
ز ميمش حلقه طوق کمر ساخت
خط لوح عدم زان حرف حک شد
ازان سر حلقه ملک و ملک شد
تواند شد ز سر حالش آگه
خرد باجمله دانش حاش لله
درين دير مسدس زوست روشن
مثمن روزني از هشت گلشن
چو پاي آراست از خلخال دالش
سر دين پروران شد پايمالش
چه نام است اين که در ديوان هستي
بر او نگرفته نامي پيشدستي
زبانم چون ز وي حرفي سرايد
دل و جانم زلذت پر برآيد
چو نام اينست نام آور چه باشد
مکرم تر بود از هر چه باشد
مکرم شد ز عالم نسل آدم
مکرم تر ويست از هر مکرم
خدا بر سروران سرداريش داد
ز خيل انبياسالاريش داد
چو آدم در ره هستي قدم زد
ز مهر روي صبح آراش دم زد
ز جودش گر نگشتي راه مفتوح
نبردي ره به جودي کشتي نوح
خليل از وي نسيمي يافت کآتش
بر او شد همچو خرم گلستان خوش
مسيح از مقدم او مژده گويي
کليم از مشعل او شعله جويي
به مصر جاهش از کنعان رسيده
غلامي بود يوسف زر خريده
در آن وادي که صالح ناقه کش بود
به ياد محملش با فاقه خوش بود
ز بستان وفا آزاده سروي
ز باغ اصطفي رعنا تذروي
قدش را پايه گردون خرامي
لبش را مايه يحيي العظامي
به بالا سايه بان چتر سحابش
چو زرين قبه بر چتر آفتابش
چو مه را بر سپر تير اشارت
زد از سبابه معجز بشارت
دو نون شد ميم دور حلقه ماه
چهل را ساخت شست او دو پنجاه
بلي چون داشت دستش بر قلم پشت
رقم زد خط شق بر مه به انگشت
نبودش خط ولي زد خط تخجيل
به کلک نسخ بر تورات و انجيل
خرامان سرو وي از سايه آزاد
جهان از سايه سرو وي آباد
ز سايه بود برتر پايه او
زمين و آسمان در سايه او
تنش را بود جان پاک مايه
نديد از جان کسي بر خاک سايه
فلک همچون زمين چون سايه دارش
نديد افتاد در پا سايه وارش
به سنگ از دست دشمن لعل او خست
به مشت ريگ پشت جمله بشکست
گر چه کور شد زان چشم هر خام
چو سرمه ساخت روشن چشم اسلام
دهانش بود از در حقه پر
شد از خون درج مرجان حقه در
يکي دينار بود از حلم و فرهنگ
محک آمد پي دينارش آن سنگ
چو شد معيار او آن سنگ کاري
نشد ظاهر بجز کامل عياري
پي ديوار ايمان بود کارش
ولي شد چار داي از چار يارش
کجا در راه دين درد آزمايي
که تا يابد به هر دائي دوايي
دواي جان جامي درد او باد
دلش همواره غم پرورد او باد