من آن مرغم که دامم دانه توست
فسون وحشتم افسانه توست
تويي کاسباب کارم ساز کردي
در نعمت به رويم بازي کردي
کرامت کردي از خدمت پسندي
به توفيق سجودم سربلندي
به راهت سرمه سا کردي جبينم
کشيدي سرمه چشم راه بينم
زبانم را به ذکر خود گشادي
دلم را ذوق ياد خويش دادي
به شيريني و چربي از زبانم
نهادي لقمه خوش در دهانم
نه بر دندان ازو کوبي رسيده
نه از خوردن گلو رنجش کشيده
به شکر آن شکر گفتاريم ده
ز تلخي رسته شيرين کاريم ده
به بد گفتن زبان من مگردان
زبان من زيان من مگردان
ز کلکم گر جهد حرف خطايي
کزان پيش آيدم چون و چرايي
خط عفوم بر آن حرف خطاکش
چو کلکم زان ميفکن در کشاکش
گياهي ام وفا پرورده تو
ز آب و گل برون آورده تو
سرم هست از هوا هر سوي مايل
ولي پايم به کوي توست در گل
گلي کان پاي من گيرد به کويت
ازان گل به که ندهد رنگ و بويت
چو غنچه يکدلم گردان درين باغ
چو لاله کن نشانمندم يه يک داغ
درين ره حاصلي چون يکدلي نيست
دو دل بودن به جز بي حاصلي نيست
نبيند پسته يک مغز خندان
چو بادام دو مغز آزار سندان
چو خوشه پرورد صد دانه در بر
به هر دانه رسد تيغيش بر سر
چو غنچه يکدل آمد بر وي از خار
نيابد با هزاران خنجر آزار
گناه من اگر از حد برون است
هزاران بار ازان فضلت فزون است
اگر باشد دو صد خرمن گناهم
تواني سوختن از برق آهم
وگر باشد ز عصيان صد کتابم
تواني شستن از چشم پرآبم
به هر گلرخ که کردم سرخ ديده
کنون از هر مژه خونم چکيده
خيال روي او از ديده شويم
از آن رو اشک سرخ آيد به رويم
نظر گر سعي در بي آبيم کرد
سرشک آبي به روي کارم آورد
دو چشم من دو رود است از ندامت
همين بس آبرويم در قيامت
ازين سودا رسم شايد به سودي
رسان از من به پيغمبر درودي