دلا تا کي درين کاخ مجازي
کني مانند طفلان خاک بازي
تويي آن دست پرور مرغ گستاخ
که بودت آشيان بيرون ازين کاخ
چرا زان آشيان بيگانه گشتي
چو دونان جغد اين ويرانه گشتي
بيفشان بال و پر ز آميزش خاک
بپر تا لنگر ايوان افلاک
ببين در رقص ازرق طيلسانان
رداي نور بر عالم فشانان
همه دور شباروزي گرفته
به مقصد راه فيروزي گرفته
ولي هر يک چو گوي از جنبش خاص
به چوگان ارادت گشته رقاص
يکي از غرب رو در شرق کرده
يکي در غرب کشتي غرق کرده
شده گرم از يکي هنگامه روز
يکي شب را شده هنگامه افروز
يکي حرف سعادت نقش بسته
يکي سر رشته دولت گسسته
چنان گرمند در منزل بريدن
کزين جنبش ندانند آرميدن
ز رنج راهشان فرسودگي ني
ميان را درد و پا را سودگي نه
چه داند کس که چندين در چه کارند
همه تن رو شده رو در که دارند
به هر دم تازه نقشي مي نمايند
وليکن نقشبندي را نشايند
عنان تا کي به دست شک سپاري
به هر يک روي «هذا ربي » آري
خليل آسا در ملک يقين زن
نواي «لا احب الآفلين » زن
کم هر وهم و ترک هر شکي کن
رخ «وجهت وجهي » در يکي کن
يکي بين و يکي دان و يکي گوي
يکي خواه و يکي خوان و يکي جوي
ز هر ذره بدو رويي و راهيست
بر اثبات وجود او گواهيست
بود نقش دل هر هوشمندي
که بايد نقش ها را نقشبندي
به لوحي گر هزاران حرف پيداست
نيايد بي قلمزن يک الف راست
درين ويرانه نتوان يافت خشتي
برون از قالب نيکو سرشتي
به خشت از کلک انگشتان نوشته ست
که آن را دست دانايي سرشته ست
ز لوح خشت چون اين حرف خواني
ز حال خشت زن غافل نماني
به عالم اين همه مصنوع ظاهر
به صانع چون نه يي مشغول خاطر
چو ديدي کار رو در کارگر دار
قياس کارگر از کار بردار
دم آخر کزان کس را گذر نيست
سر و کار تو جز با کارگر نيست
بدو آر از همه روي ارادت
و زو جو ختم کارت بر سعادت