به نام آن که نامش حرز جانهاست
ثنايش جوهر تيغ زبانهاست
زبان در کام کام از نام او يافت
نم از سرچشمه انعام او يافت
خرد را زو نموده دمبدم روي
هزاران نکته باريک چون موي
پي آن مو زبان را شانه کرده
ز دندان شانه را دندانه کرده
تعالي الله زهي قيوم دانا
توانايي ده هر ناتوانا
فلک را انجمن افروز از انجم
زمين را زيب انجم ده به مردم
مرتب ساز سقف چرخ داير
فراز چار ديوار عناصر
به ناف غنچه گل را نافه پيوند
ز گل بر شاهد گلبن حلي بند
قصب باف عروسان بهاري
قيام آموز سرو جويباري
بلندي بخش هر همت بلندي
به پستي افکن هر خود پسندي
گناه آموز رندان قدح خوار
به طاعت گير پيران رياکار
انيس خلوت شب زنده داران
رفيق روز در محنت گزاران
ز بحر لطف او ابر بهاري
کند خار و سمن را آبياري
ز کان جود او باد خزاني
کند فرش چمن را زرفشاني
ز شکرش پر شکر کام شگرفان
ز قهرش زهر عيش تلخ حرفان
وجودش آن فروزان آفتاب است
که ذره ذره از وي نورياب است
گر از خورشيد و مه دارد نهان روي
فتد در عرصه نابودشان گوي
به ما زان منت هستي نه آمد
که هست و هستي و هستي ده آمد
ز بام آسمان تا مرکز خاک
اگر صد پي به پاي وهم و ادراک
فرود آييم يا بالا شتابيم
ز حکمش ذره اي بيرون نيابيم
مبرا ذاتش از چوني و چندي
مبراتر ز پستي و بلندي
ز بيچونيش چون و چندها هست
بلندان با علو قدر او پست
خرد در ذات او آشفته رايي
طلب در راه او بي دست و پايي
اگر بنهد به لطف خود قدم پيش
شود زو دوري ما دمبدم بيش
چو خيزد صدمت صيت جلالش
بود در بارگاه لايزالش
ملک شرمنده از ناداني خويش
فلک حيران ز سرگرداني خويش
همان بهتر که ما مشتي هوسناک
کنيم آيينه از زنگ هوس پاک
ز بود خود فراموشي گزينيم
پس زانوي خاموشي نشينيم