اي شب اميد مرا ماه نو
ديده بختم به خيالت گرو
از پس سي روز برآيد هلال
روي نمودي تو پس از شصت سال
سال تو چار است به وقت شمار
چار تو چل باد و چلت باز چار
هر چل تو يک چله کز علم و حال
سير کني در درجات کمال
نام تو شد يوسف مصر وفا
باد لقب دولت و دين را ضيا
مي کنم از خامه حکمت نگار
بهر تو اين نامه حکمت نگار
گر چه کنون نيست تو را فهم پند
چون به حد فهم رسي کار بند
تا نشود برقع تو موي روي
پا منه از خانه به بازار و کوي
سلسله بند قدم خويش باش
حبس نشين حرم خويش باش
هيچگه از صحبت همخانگان
رخت مکش بر در بيگانگان
طلعت بيگانه نه ميمون بود
خاصه که سالش ز تو افزون بود
ور به دبستان سر و کارت دهند
لوح «الف بي » به کنارت نهند
پهلوي هر سفله مشو جانشين
از همه يکتا شو و تنها نشين
گر چه به خود نيست کج اندام «الف »
بين که چه سان کج شده در «لام الف »
لوح خود آن دم که نهي بر کنار
چون «الف » انگشت ازان بر مدار
«دل » وش از شرم فکن سر به پيش
«صاد» صفت دوز بر آن چشم خويش
خنده زنان گاه به آن گه به اين
رسته دندان منما همچو «سين »
دل مکن از فکر پريشان دو نيم
تنگ دهان باش ز گفتن چو «ميم »
گوش مده بيهده هر قيل و قال
تا نکشي درد سر گوشمال
دار ادب درس معلم نگاه
تا نشوي طبلک تعليمگاه
سيلي او گر چه فضيلت ده است
گر تو به سيلي نرساني به است
پي چو به سر منزل قرآن بري
روزي هر روزه ازان خوان خوري
چند گره زن به ميان رحل وار
شاهد مصحف بنشان بر کنار
باش ز رخسار نکو فال او
محو تماشاي خط و خال او
هر چه کني زو گهر سلک خويش
ساز به تکرار زبان ملک خويش
حرف نوشته به دل طفل خرد
گزلک نيسان نتواند سترد
چون تو حق حفظ وي آري بجاي
حفظ حق از جانت شود غم زداي
دست طلب ده به قلم گاه گاه
شو به سوي خطه خط رو به راه
باز نشان از ره کسب کمال
از نم آن نايژه گرد ملال
کوش به تحسين خط از هر نمط
ليک نه چندان که شوي جمله خط
صفر مکن بهر سه انگشت خويش
از گهر هر هنري مشت خويش
شعر اگر چه هنري ديگر است
شمه اي از عيب به شعر اندر است
شعر که عيبش ز ميان سر زند
همت پاکانش قلم در زند
ور فتدت گه گهي انديشه اش
کوش که چون من نکني پيشه اش
هر نفس آمد گهري ارجمند
قيمت آن بيشتر از چون و چند
آن گهر از دست مده رايگان
خاصه که در مدح فرومايگان
محنت اين کار به خود ره مده
رنج کشي در طلب علم به
تاج سر جمله هنرهاست علم
قفل گشاي همه درهاست علم
در طلب علم کمر چست کن
دست ز اشغال دگر سست کن
با تو پس از علم چه گويم سخن
علم چو آيد به تو گويد چه کن
علم کثير آمد و عمرت قصير
آنچه ضروريست به آن شغل گير
هر چه ضروريست چو حاصل کني
به که عمارتگري دل کني
آنست عمارتگري دل که دل
واکشي از کشمکش آب و گل
پاي به دامن کشي و سر به جيب
تن به شهادت دهي و جان به غيب
ياد خدا پردگي هش کني
هر چه بجز اوست فرامش کني