بحر ازل موج کرم برگرفت
دامن ساحل همه گوهر گرفت
جوهري طبع سخن پروران
کرد نگاهي به فراست در آن
هر چه سزا بود به سفتن بسفت
وانچه نه در پرده نسيان نهفت
زان گهر سفته هزاران هزار
گوش جهان را شده بين گوشوار
حيف که اين قوم گهر ناشناس
مهره کش سلک اميد و هراس
هر چه بر آن نام گهر بسته اند
مهره صفت بر دم خر بسته اند
گوهر کرده ز شرف زهرگي
زان شرف افتاده به خر مهرگي
اي که رسد از دل دانشورت
مرسله بر مرسله زان گوهرت
پرده گشاي هنر خويش باش
نرخ فزاي گهر خويش باش
باش به دکانچه دوران به هوش
جنس گران را مشو ارزان فروش
داشت فلک چون به تو ارزانيش
تو مده ارزان ز گران جانيش
چند ز تار طمع و پود لاف
بر قد هر سفله شوي حله باف
چند نهي نام لئيمان کريم
چند کني وصف سفيهان حليم
آن که به صد نيش يکي قطره خون
نايد از امساک ز دستش برون
نام کفش قلزم احسان کني
وصف به بحر گهر افشان کني
وان که به تعليمگه ماه و سال
شکل الف را نشناسد ز دال
عارف آغاز ازل خوانيش
واقف انجام ابد دانيش
وان که چو از گربه برآيد خروش
رو نهد از بيم به سوراخ موش
شير ژيان ببر بيان گوييش
بلکه دلاورتر ازان گوييش
اين همه انديشه ناراست چيست
اين همه آيين کم و کاست چيست
اين همه از حرص و طمع زاده است
خود که ز خرص و طمع آزاده است
دور بود جوع طمع از شبع
گرسنه چشمند حروف طمع
شب که طمع بر تو کمين آورد
پشت قناعت به زمين آورد
رخت به بيغوله ماتم کشي
بيهده اي چند فراهم کشي
پوست کني معني استاد را
عور کني طرفه بغداد را
برکشي از شاهد اطلس لباس
اطلس و سازيش لباس از پلاس
قافيه معيوب و روي ناروا
علت وزنش الم بي دوا
صدر و عجز بي مزه و خام ازو
حشو خبر داده خود اين نام ازو
از تعب طبع کج انديش خويش
چون شوي آسوده نهي پيش خويش
کهنه دواتي چو دلت تار و تنگ
کاغذي از تيره رخت برده رنگ
خامه چو نظم سخنت سخت سست
املي ناراست خط نادرست
گشته دو تا ميل سوادش کني
واسطه نيل مرادش کني
در سر دستار زني صبحگاه
قطره زنان تا در اصحاب جاه
خواجه به رويي که مبيناد کس
منتظر او منشيناد کس
چون بدر آيد پس صد انتظار
بر زبر بهتري از خود سوار
پيش دوي بوسه به پايش دهي
لابه کنان داد ثنايش دهي
رقعه شعر آوري از سر برون
صد رقم از حرص و طمع در درون
آردش آن رقعه که صدپاره باد
نامه عصيان و قيامت به ياد
تا نخورد زخم سفاهت ز تو
رقعه ستاند به کراهت ز تو
او ز زبان طلبت در گريز
حرص تو دندان طمع کرده تيز
بيهده گفتار تو در مدح کس
نقش بر آب است و گره بر نفس
مزد بر آن بيهده بيهوده است
خاصه ازان کس که نفرموده است
طرفه که کاري به تبرع کني
باز بر آن مزد توقع کني
سوخت جهان از طمع خام تو
خلق به جان آمد از ابرام تو
ترک لجاج و کم ابرام گير
يکدم ازين دغدغه آرام گير
خواجه ز فضل تو به صد دل ملول
تو ز نديميش زبان پر فضول
تو به حضورش به سرور آمده
او ز حضور تو نفور آمده
منتظر وقت نشسته که چون
با تو دهد نفرت خاطر برون