مقاله هفدهم در اشارت به حسن خوبان و جمال محبوبان که دلفريب ترين گل اين بهارستانند و ناشکيب ترين نقش اين نگارستان

نقش سراپرده شاهيست حسن
لمعه خورشيد الهيست حسن
حسن که در پرده آب و گل است
تازه کن عهد قديم دل است
آن که شد اين سلسله بنياد ازو
لايحه حسن دهد ياد ازو
ما که چنين کشته هر مهوشيم
سوخته خرمن ز همان آتشيم
در دل هر سوخته جوشي که هست
بر لب هر خسته خروشي که هست
يک شرر از گرمي آن آتش است
وقت کسي خوش که به آتش خوش است
اي که چو شکل خوشت آراستند
فتنه ارباب نظر خواستند
قد تو سرويست بهشتي چمن
روي تو شمعيست سپهر انجمن
صورت موزون تو نظم جمال
مطلع آن جبهه فرخنده فال
جبهه ات از نور چو مطلع نوشت
ابرويت از مشک دو مصرع نوشت
سطري از ابروي تو خوشتر نبود
ليک کج آمد چو به مسطر نبود
تابد ازان مطلع مهر ارتفاع
بر مه رخسار تو هر دم شعاع
هست دو چشمت ز شعاعش دو عين
بيني سيمين الفي بين بين
چشمه نوشت که عجب جانفزاست
از لب تو تا به لب آب بقاست
خضر خطت خرقه کبود آمده
بر لب آن چشمه فرود آمده
گوي زنخدان تو با گوي سيم
هست چو سيبي ز لطافت دو نيم
آب لطافت چکد از غبغبت
نيست بسي راه ازان تا لبت
بلکه خوي طلعت رخشان توست
گرد شده زير زنخدان توست
خال زنخدانت به دلتنگيي
مانده به گرداب بلا زنگيي
بر لبت آن دانه مشکين که هست
تخم غم هر دل غمگين که هست
مشک به رخسار چو گلنار تو
نقطه زده بر خوي رخسار تو
ورد طري لرزه کنان بر تنت
کبک دري طوق کش گردنت
سينه تو چون دل عشاق صاف
جيب کسان چاک ازو تا به ناف
از ستم بازوي تو کرده بيم
زان زده در ساعد تو پنجه سيم
با تو اگر دولت همزانويي
هست نصيب کسي آن هم تويي
بهر تماشاگري روي خويش
آينه کن ليک ز زانوي خويش
نيست به تو همقدمي حد کس
سايه تو همقدم توست و بس
صد پي اگر از قدم فکر و راي
از سرت آييم فرو تا به پاي
يک به يک اعضاي تو موزون بود
هر يک ازان ديگري افزون بود
جلوه حسن تو در افزوني است
آيينه چوني و بيچوني است
صورت چوني شده از وي عيان
معني بيچون شده در وي نهان
قبله هر ديده ور اين آينه ست
منظر اهل نظر اين آينه ست
جلوه اين آينه نور بار
از نظر بي بصران دور دار
کور چه داند که در آيينه چيست
عکس خود افکنده بر آيينه کيست
چهره نهان دار که آلودگان
جز ره بيهوده نپيمودگان
چون به جمال تو نظر واکنند
آرزوي خويش تماشا کنند
ديده شهوت نتوانند بست
از غرض خاطر صورت پرست
با تو بجز راه هوا نسپرند
جز به غرض روي تو را ننگرند
روي غرض چون نبود نورمند
زود ازين آينه دلپسند
سير شود چشم غرض بينشان
رنج و ملالت شود آيينشان
از نظر انداخته خوارش کنند
تيره رخ از گرد و غبارش کنند