اي علم علم برافراخته
چون علم از علم سرافراخته
خويشتن از علم علم ساختي
چون عمل آمد علم انداختي
لاف درستيست علم سازيت
حجت سستي علم اندازيت
دعوي دانش کني از جاهلي
حاصل تحصيل تو بي حاصلي
خواجه زند بانگ که صنعتورم
مس شود از جودت صنعت زرم
ليکن اگر دست به جيبش نهي
چون کف مفلس بود از زر تهي
کيسه چو خالي بود از زر و سيم
دعوي اکسير چه سود از حکيم
جمع کتب از سره و ناسره
کرده چو خشت است به گردت خره
آن خره کن رخنه که از چار حد
بست ميان تو و مقصود سد
هر ورقي زان کتب آمد حجاب
زان حجب توي به تو رخ بتاب
تا ببري از همه فردا سبق
زان کتب امروز بگردان ورق
علم که خوانده به ره ناصواب
باشد ازان علم سيه رو کتاب
نور دل از سينه سينا مجوي
روشني از چشم نه بينا مجوي
جانب کفر است اشارات او
باعث خوف است بشارات او
فکر شفايش همه بيماري است
ميل نجاتش ز گرفتاري است
قاعده طب که به قانون نهاد
پاي نه از قاعده بيرون نهاد
ليک نهان ساخت بر اهل طلب
روي مسبب به حجاب سبب
خاصيت علم سبب سوزي است
شيوه جاهل سبب آموزي است
طب ز نبي جوي که طب النبي
سازدت از جمله علل اجنبي
از مرض جهل شفا بخشدت
وز کدر نفس صفا بخشدت
تابد از اسباب و علل روي تو
واکند از هر چه نه حق خوي تو
عمر تو شد صرف اصول و فروع
هيچ نيفتاد به اصلت رجوع
هيچ وقوفت ز مقاصد چو نيست
از طلب آن به مواقف مايست
بر تو چو نگشاد ز مفتاح راه
دولت فتح از در فتاح خواه
گر ز موانع دل تو صاف نيست
کشف موانع حد کشاف نيست
نور هدايت ز هدايه مجوي
راه نهايت به نهايه مپوي
ترک نفاق و کم تلبيس گير
علم ز سرچشمه تقديس گير
هر چه نه قال الله و قال الرسول
هست بر اهل فضليت فضول
فضل خدا بين و فضولي مکن
جهل ز حد رفت جهولي مکن
علم چو دادت ز عمل سر مپيچ
دانش بي کار نيرزد به هيچ
چون به بساط عملت سود پاي
بي عملان را به عمل ره نماي
بايدت اول ادب اندوختن
پس دگران را ادب آموختن
چون دگران را شوي آموزگار
کم طلب آن را عوض از روزگار
علم بود و جوهر و باقي سفال
آن چو حقيقت دگران چو خيال
بيع جواهر به سفالي که چه
بذل حقايق به خيالي که چه