حکايت صوفيي که در سماع غناي مغنيه خرقه فقر از سر برکشيد و از لجه بي آرام بحر حقيقت به ساحت ساحل مجاز آرميد

کعبه روي از سر وجد عظيم
در صف پيران حرم شد مقيم
مرغ دل او چو زدي پر و بال
رستي از اين دامگه پر وبال
وجد الهيش رهاندي ز خويش
جذب حقش بازستادي ز خويش
آمدي از هستي خود گشته صاف
رقص کنان گرد حرم در طواف
روزي از آنجا که قضا ره زدش
زخم بلا بر دل آگه زدش
مطربه اي رونق کارش ببرد
وز دل و جان صبر و قرارش ببرد
ذوق مي عشوه و نازش چشيد
دل ز حقيقت به مجازش کشيد
بود همان حالت وجدش به جاي
ليک ازان شاهد دستانسراي
خرقه به پيران حرم داد و گفت
سر خود از خلق چه دارم نهفت
در دل من وجد الهي نماند
جنبش من جز به ملاهي نماند
ز آتش اغيار درونم به جوش
خرقه اصحاب چه دارم به دوش
خوش نبود بتکده دل زان نگار
خلعت اسلام به بر کعبه وار
تا به حقيقت نکشيد آن مجاز
باز نيامد به سر خرقه باز
جامي ازين قاعده دلپذير
تا بتواني سبق صدق گير
زانکه درين مزرع مرد آزماي
هيچ نيرزد جو گندم نماي