حکايت عارف دل بيدار شب زنده دار

عارفي از ظلمت شب نور ياب
ديده فرو بست به کلي ز خواب
شب که ز خورشيد نظر دوختي
شمع نظر تا سحر افروختي
هر مژه از ديده خونابه ده
بود به ابروش همانا گره
روزي ازو کرد فضولي سؤال
کاي نزده راه تو خواب و خيال
چون دل بيدار تو از خواب رست
ديده چرا بايدت از خواب بست
رنج نخفتن چو گران داردت
يکدمه راحت چه زيان داردت
گفت نشايد که خداي جهان
هر شبي آيد ز نخست آسمان
بانگ زند کز صف دوران راه
کيست که آيد به درم عذرخواه
تا کرم خويش سفيرش کنم
رحمت خود عذر پذيرش کنم
من به چنين حال نهم سر به خواب
گوش بخوابانم ازين خوش خطاب
او نظر لطف به من کرده باز
ديده اقبال من از وي فراز
هر که کند دعوي سوداي او
خواب کنان از رخ زيباي او
دعويش از صدق بود بي فروغ
چون نفس صبح نخستين دروغ
جامي اگر ديده تو روشن است
در دلت از روضه جان روزن است
سخت قدم باش درين ره نه سست
چشم بر آن دار که چشمش به توست