اي به شکر خواب سحر داده هوش
خيز که برخاست ز مرغان خروش
مرغ سحر زنده و تو مرده اي
او ز نوا گرم و تو افسرده اي
ترک هوا گوي و نوايي بزن
چنگ به دامان وفايي بزن
هر شب ازين پرده زنگارگون
اين همه لعبت که سر آرد برون
هست پي آنکه شود آشکار
بر نظرت قدرت لعبت نگار
شرم تو بادا که کني تا به روز
راه نظر را به مژه ميخ دوز
ننگري اين دير بقا پرده را
وين همه اوضاع نوآورده را
بر نکني سر که بر اين پرده چيست
نقش نگارنده درين پرده کيست
سبحه انجم به ثريا که داد
طارم چارم به مسيحا که داد
تار که بر بط ناهيد بست
رنگ که بر محمل خورشيد بست
نيل بر اين صفحه خضرا که بيخت
مهره درين حقه مينا که ريخت
خرقه شب غاليه گون از چه شد
دامنش آلوده به خون از چه شد
شمع سحر لمعه نور از که يافت
جبهه مه داغ قصور از که يافت
هست درين دايره قال و قيل
اين همه بر هستي صانع دليل
نقش نگر جانب نقاش رو
حسن بنا بين و به بنا گرو
بيش درين مرحله غافل مخسب
پاي برآر از گل و در گل مخسب
خلعت عمر تو عجب کوته است
خون به دل از کوتهيش ته ته است
بيش ميفزاي به مقراض خواب
کوتهي آن که نيفتد صواب
خواب چو مرگ ار نبود ضد زيست
نکته «النوم اخ الموت » چيست
چهره اين اخ به تف آلوده باد
خود به تف اين اخ چه مناسب فتاد
هست يکي نيمه ز عمر تو روز
نيمه ديگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
مي گذرد آن به خور و اين به خواب
روز پي خور سگ ديوانه اي
خفته به شب مرده کاشانه اي
روز چنان مي گذرد شب چنين
کي شوي آماده روز پسين
شب چو رسد شمع شب افروز باش
همنفس گريه جانسوز باش
اشک همي ريز به صد درد و سوز
عذر همي خواه ز تقصير روز
هر چه به روز از دل جافي کني
واي تو گر شب نه تلافي کني
روز تو شد شام به عصيانگري
شام به روز آر به عذر آوري
روز و شبت گر همه يکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
روز که صد گونه گنه کرده اي
نامه اعمال سيه کرده اي
شب ز مژه بهر سفيدي روي
از رخ آن نامه سياهي بشوي
چند کني خواب ز خودکامگي
با دل فارغ ز سيه نامگي
کرده تو خواب و ز وراي حجاب
ناظر حال تو منزه ز خواب
شب چه کني روز به بي حاصلي
کو به تو خوش حاضر و تو غافلي