اي به زبان نکته گزار آمده
وي به سخن نادره کار آمده
نقطه نطق است تو را بر زبان
گشته از آن نقطه زبانت زيان
گر کني آن نقطه ازين حرف حک
بر خط حکم تو نهد سر فلک
هر که درين گنبد نيلوفري
افکند آوازه نيکو فري
نيکويي فر وي از خامشيست
خامشيش تيغ جهالت کشيست
گفتن بسيار نه از نغزي است
ولوله طبل ز بي مغزي است
خم پر از باده تهي از صداست
چونکه تهي شد ز صدا پر نواست
در دلت از غيب گلي چون گشاد
از دم ناخوش مده آن را به باد
تا نه لبت بسته ز دعوي شود
کي دل تو مخزن معني شود
غنچه که نبود به دهانش زبان
لعل و زرش بين گره اندر ميان
سوسن رعنا که زبان آور است
کيسه تهي مانده ز لعل و زر است
منطق طوطي خطر جان اوست
قفل نه کلبه احزان اوست
زاغ که از گفتنش آمد فراغ
جلوه گر آنک به تماشاي باغ
خست طبع است درين کهنه کاخ
حوصله تنگ و حديث فراخ
چرخ بدين گردش دايم خموش
چرخه حلاج و هزاران خروش
رسته دندانت صفي بست خوش
پيش صف آمد لب تو پرده کش
کرده زبان تيغ پي يک سخن
چند شوي پرده در وصف شکن
گر چه سخن خاصيت زندگيست
موجب صد گونه پراکندگيست
زندگي افزاي دل زنده را
ورد مکن قول پراکنده را
چشم برآمد شد انفاس دار
وين دو سه نو آمده را پاس دار
هر نفس از تو که هيولا وش است
قابل هر نقش خوش و ناخوش است
گر ز کرم نقش جمالش دهي
منقبت فضل و کمالش دهي
بر ورق عمر تو عنوان شود
فاتحه نامه احسان شود
ور ز سفه داغ قصورش کشي
در درکات شر و شورش کشي
خامه کش صفحه دين گرددت
ميل زن چشم يقين گرددت
لب چو گشايي گرو هوش باش
ور نه زبان در کش و خاموش باش
هوش چه باشد ز خدا آگهي
آگهيي ز آفت غفلت تهي
دل چو شود ز آگهيت بهره مند
پايه اقبال تو گردد بلند
بر سخن بيهده کم شو دلير
تا که ازان پايه نيفتي به زير