حکايت آن صاحب کرم که بر هميان درم از رشته تدبير پندگويان بند نهاد

ديده وري خواند به عقل سليم
حرف فنا از ورق زر و سيم
خواست درين دايره تيز رو
سازدش از نقش بقا سکه نو
عقده ز هميان درم برگرفت
جلوه به ميدان کرم در گرفت
بي درمان را درم اندوز ساخت
بي کرمان را کرم آموز ساخت
هر زر و سيمي که به درويش داد
آنچه طلب کرد بسي بيش داد
گفت فضولي ز کرم دست تنگ
کاي شده پيش تو يکي سيم و سنگ
هر چه دهي از سر انصاف ده
قفل عدم بر در اسراف نه
بعد شکستن صدف خويش را
خوار مگردان خلف خويش را
بهره که ديدي ز خداوند خود
ساز ذخيره پي فرزند خود
تا چه بريزد صدفت زير خاک
بهره ور آيد ز تو آن در پاک
گفت که دارم سفري دور پيش
آنچه به دست است کنم زاد خويش
چون بپرد طوطي من زين قفس
بهره فرزند خداوند بس
دل چو قوي گشت به روزي دهم
از پي فرزند چه روزي نهم
جامي ازين به غم فرزند خور
زرد مکن روي وي از مهر زر
زآفت اين رهزنش آگاه کن
قبله اش الرزق علي الله کن