از حسن آن بصري نافذ بصر
نکته اي آرند عجب مختصر
کز دل غفلت زده گر دم فشاند
آن نفس پاک که حجاج راند
گفت فضولي که نه در بندگي
کش پي آن داد خدا زندگي
ساعتي از عمر به پايان برد
گر چه در آن ملک سليمان برد
شايد اگر داغ به جانش نهند
مالش محرومي از آنش دهند
پيش وي آيد المي جانگداز
سوزد ازان حسرت دور و دراز
همچو حسن هر که بود هوشمند
گوش کند از لب حجاج پند
حکمت نو يافته هر جا بود
گم شده خاطر دانا بود
گر چه بيابد به رهش بي طلب
گيردش از خاک به دست ادب
گوهر گنجينه جان سازدش
در صدف سينه نهان سازدش
جامي اگر خلق تو آمد حسن
از لب هر ظالم حجاج فن
نکته حکمت که رسد گوش کن
ظلم رساننده فراموش کن